فیک جیهوپ
فیک جیهوپ
پارت۲۸
______________
"زمان حال"
& بانو ...بانو بانو
با صدا زدنای مکس به خودم اومدم.
♤ بلع
& خوبین اتفاقی افتاده چرا گریه میکنین؟
انقد حالم بد بوده که نفهمیدم کی گریه کردم
♤ ارع ارع خوبم ..خوبم.
& باشه ...اما ات میخوام یه نصیحت برادانه بهت کنم لطفا به گذشته فکر نکن .
♤ مکس میدونی از کیه بهم نمیگی ات ...باشه داداشی سعی میکنم فکر نکنم.
& آفرین بانو🙂
♤ مکس میشه بهم هر موقع تنهاییم بگی ات
چون تو مثل برادرمی
& باشه با...یعنی ات
♤ آفرین
خدمتکار اومد صدامون کرد که بریم ناهار بخوریم.
با مکس رفتیم پایین . نشستم پیش خاتون .
گوشی مکس زنگ خورد و رفت .
■ خوبی ات
♤ بلع خاتون😊
■خوبه☺️
شروع کردم به غذا خوردن . که جی هیون گفت:
< ات گریه کردی ...آخی کوچولو
■ جی هیون یه بار دیگه سربه سر ات بزاری من میدونم و تو فهمیدی
< هه بلع خاتون
بعد از خوردن غذام رفتم حیاط تابی که هوپی برام درست کرده بودو سوار شدمو خودمو تاب دادم..
چن دیقه ایی که گذشت مادربزرگ جی هیون اومد پیشم .
÷ ببین دختر جون دارم از همین الان بهت میگم از هوپی فاصله بگیر چون قراره جی هیون من باهاش ازدواج کنه.
♤ دیر اومدین هوپی با من ازدواج کرده .
داشتم میرفتم سمت عمارت که برگشتمو گفتم:
♤ اها یه چیز دیگه به نوه تون بگین دوروبره هوپیرو خط بکشه چون برای منه😒
رفتم داخل عمارت ...دوس نداشتم بشینم اینجا پس مستقیم رفتم طبقه بالا .
●○●○●○●○●○●○●
لایک و کامنت یادتون نره
پارت۲۸
______________
"زمان حال"
& بانو ...بانو بانو
با صدا زدنای مکس به خودم اومدم.
♤ بلع
& خوبین اتفاقی افتاده چرا گریه میکنین؟
انقد حالم بد بوده که نفهمیدم کی گریه کردم
♤ ارع ارع خوبم ..خوبم.
& باشه ...اما ات میخوام یه نصیحت برادانه بهت کنم لطفا به گذشته فکر نکن .
♤ مکس میدونی از کیه بهم نمیگی ات ...باشه داداشی سعی میکنم فکر نکنم.
& آفرین بانو🙂
♤ مکس میشه بهم هر موقع تنهاییم بگی ات
چون تو مثل برادرمی
& باشه با...یعنی ات
♤ آفرین
خدمتکار اومد صدامون کرد که بریم ناهار بخوریم.
با مکس رفتیم پایین . نشستم پیش خاتون .
گوشی مکس زنگ خورد و رفت .
■ خوبی ات
♤ بلع خاتون😊
■خوبه☺️
شروع کردم به غذا خوردن . که جی هیون گفت:
< ات گریه کردی ...آخی کوچولو
■ جی هیون یه بار دیگه سربه سر ات بزاری من میدونم و تو فهمیدی
< هه بلع خاتون
بعد از خوردن غذام رفتم حیاط تابی که هوپی برام درست کرده بودو سوار شدمو خودمو تاب دادم..
چن دیقه ایی که گذشت مادربزرگ جی هیون اومد پیشم .
÷ ببین دختر جون دارم از همین الان بهت میگم از هوپی فاصله بگیر چون قراره جی هیون من باهاش ازدواج کنه.
♤ دیر اومدین هوپی با من ازدواج کرده .
داشتم میرفتم سمت عمارت که برگشتمو گفتم:
♤ اها یه چیز دیگه به نوه تون بگین دوروبره هوپیرو خط بکشه چون برای منه😒
رفتم داخل عمارت ...دوس نداشتم بشینم اینجا پس مستقیم رفتم طبقه بالا .
●○●○●○●○●○●○●
لایک و کامنت یادتون نره
۶.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.