ماه یخی پارت فک کنم ۳۸
ماه یخی پارت فک کنم ۳۸
چویا : یعنی همزمان داره از دوتا قدرت استفاده میکنه
چویا داشت میرفت نزدیک تر که یهو میکو بهش حمله کرد چویا جا خالی داد و رفت و میکو رو محکم بغل کرد میکو که هیچ کنترلی روی خودش نداشت محکم کمر چویا رو چنگ میزد
چویا : میدونم .... هنوز اون..جایی .. میکو ... خواهش میکنم..... برگرد
از دید میکو
حس میکردم توی یه خلع هستم که سیاه و هیچی رو نمیدیدم حس کردم یه صدای اشنا دیره صدام میکنه
از دید چویا
وقتی صداش زدم یکی از چشماش به حالت انسانیش برگشت و اون یکی دستشو گرفت تا بهم صدمه نزنه محکم تر بغلش کردم داشت با خودش کلنجار میرفت و از درد داد میزد به زور برگشت به حالت انسانیش به ماه نگاه کردم از حالت یخی درومده بود فکنم یه ربطی بین ماه و این حالت میکو باشه میکو بیهوش بود بردمش بیمارستان
گذر زمان دو هفته بعد
میکو هنوز به هوش نیومده رفتم بیمارستان توی اتاق میکو وقتی وارد شدم چیزی که دیدم رو باور نمیکردم میکو نشسته بود و به پنجره خیره شده بود وقتی منو دید سعی کرد وایسه تا بیاد پیشم ولی همین که ایستاد اوفتاد روی زمین به دلیلن اینکه خون بدنش تا یه حدی خالی شده بود باعث شده اینطور بشه
میکو اومد سمتم و بغلم
میکو : تو حالت خوبه
چویا : میکو .... ام .... اره ...چیزی یادته
میکو : تا اونجایی که اون دستگاه بهم وصل بود و بعد بیهوش شدم و بعدش انگار کنترل بدنم دست خودم نیود حس میکردم توی یه خلع تاریک و یخ زده ام
چویا : یعنی قدرت یخیتو یادت نیست سعی کن فعالش کنی
چویا : یعنی همزمان داره از دوتا قدرت استفاده میکنه
چویا داشت میرفت نزدیک تر که یهو میکو بهش حمله کرد چویا جا خالی داد و رفت و میکو رو محکم بغل کرد میکو که هیچ کنترلی روی خودش نداشت محکم کمر چویا رو چنگ میزد
چویا : میدونم .... هنوز اون..جایی .. میکو ... خواهش میکنم..... برگرد
از دید میکو
حس میکردم توی یه خلع هستم که سیاه و هیچی رو نمیدیدم حس کردم یه صدای اشنا دیره صدام میکنه
از دید چویا
وقتی صداش زدم یکی از چشماش به حالت انسانیش برگشت و اون یکی دستشو گرفت تا بهم صدمه نزنه محکم تر بغلش کردم داشت با خودش کلنجار میرفت و از درد داد میزد به زور برگشت به حالت انسانیش به ماه نگاه کردم از حالت یخی درومده بود فکنم یه ربطی بین ماه و این حالت میکو باشه میکو بیهوش بود بردمش بیمارستان
گذر زمان دو هفته بعد
میکو هنوز به هوش نیومده رفتم بیمارستان توی اتاق میکو وقتی وارد شدم چیزی که دیدم رو باور نمیکردم میکو نشسته بود و به پنجره خیره شده بود وقتی منو دید سعی کرد وایسه تا بیاد پیشم ولی همین که ایستاد اوفتاد روی زمین به دلیلن اینکه خون بدنش تا یه حدی خالی شده بود باعث شده اینطور بشه
میکو اومد سمتم و بغلم
میکو : تو حالت خوبه
چویا : میکو .... ام .... اره ...چیزی یادته
میکو : تا اونجایی که اون دستگاه بهم وصل بود و بعد بیهوش شدم و بعدش انگار کنترل بدنم دست خودم نیود حس میکردم توی یه خلع تاریک و یخ زده ام
چویا : یعنی قدرت یخیتو یادت نیست سعی کن فعالش کنی
۳.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.