فیک خیانت p6
با نگرانی گفت
یونا: ا/ت چیشده ؟؟ توروخدا یک چیزی بگو
راوی: ولی ا/ت همچنان ساکت بود و فقط به گریه کردن ادامه میداد . بعد از ده دقیقه یونا متوجه شد که ا/ت ساکت شده و دیگه گریه نمی کنه و گفت
یونا:ا/ت؟ وقتی دیدم جوابی نداد سرشو آروم از تو سینم درآوردم و دیدم که آروم خوابیده منم آروم ا/ت رو روی مبل خوابوندم چونکه زورم نمیرسید بغلش کنم و ببرمش تو اتاقش پس همونجا خوابوندمش و بعد بلند شدم و رفتم از اتاقش بالش و پتو برداشتم و برگشتم پیش ا/ت .
آروم سرش رو بلند کردم و بالش رو زیر سرش گذاشتم و پتو رو هم کشیدم روش و خودمم رفتم تو اتاق ا/ت خوابیدم . ذهنم خیلی درگیر ا/ت بود یعنی چیشده بود که اینجوری گریه میکرد؟ حالا بیخیالش بزار صبح ازش میپرسم .
همینطور با خودم حرف میزدم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
ا/ت ویو: صبح با نوری که از پنجره ی بزرگ داخل پذیرایی میومد بیدار شدم و دیدم که روی مبل خوابیدم . تازه ویندوزم بالا اومد دیشب داشتم تو بغل یونا گریه میکردم که خوابم برد. اما خودش الان کجاست؟ گوشیمو برداشتم و نگاهی به ساعت کردم ساعت ۸ بود باید ساعت ۹ میرفتم سر کار پس سریع بلند شدمو رفتم داخل اتاقم که با یونا که مثل جنازه رو تختم ولو شده بود مواجه شدم . تک خنده ای کردم و رفتم سمت حموم یک دوش ده دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون لباسامو پوشیدم ویک میکاپ خیلی ساده کردم با اینکه اصن حوصله نداشتم اما نباید خودمو ببازم نباید به بقیه نشون بدم که ضعیفم پس به خودم رسیدمو رفتم پایین صبحانه حاضر کردم و رفتم یونا رو بیدار کنم. رفتم تو اتاق درو باز کردم هنوز خواب بود و کلشو کرده بود زیر پتو رفتم نزدیکش و پتو رو از روش کشیدم که باعت شد مثل جن زده ها سریع بشینه رو تخت و گفت
یونا: ها چیشده ؟چیه؟ وبعد چشمش به من افتاد و با عصبانیت بهم گفت
یونا: چته دختر چرا آدمو اینجوری بیدار می کنی . نزدیک بود سکته کنم.
ا/ت:پاشو دختر مگه چقدر میخوابی ساعت ۸ و نیمه . اصن مگه تو کارو زندگی نداری تا این مو قع میخوابی هاا؟
حالا ولش کن زود باش بلند شو بیا پایین صبحانه حاضر کردم بیا بخوریم بعدشم من باید برم سرکار و از اونورم برم کارای طلاقو انجام بدم.
یونا:باشه بر.... وایسا ببینم ... تو....تو الان ..چی گفتی ها؟
تو.... تو.... گفتی طل..اق.. طلاق برای چی چیشده ا/ت؟
ا/ت : وای من به تو نگفتم . باشه بلند شو دست و صورتتو بشور بیا پایین تا بهت بگم چیشده(آخرشم بغض کرد ورفت بیرون از اتاق)
یونا ویو: وای یعنی چیشده که میخواد طلاق بگیره ؟ بزار زودتر برم پایین تا ببینم چیشده . بعدشم رفتم دست شویی و کارای لازم رو انجام دادم و سریع رفتم پایین و دیدم ا/ت صبحونه حاضر کرده و سر میز نشسته و منتظر منه . منم سریع رفتم و پشت میز نشستم و گفتم
یونا: ا/ت حالا بگو چیشده دختر
ا/ت: باشه(وقضیه رو تعریف میکنه و موقع حرف زدن اشک میریزه)
راوی: یونا سریع از پشت میز بلند شد و رفت و ا/ت رو بغل کرد و گفت
یونا:وای دختر چقدر سختی کشیدی چرا به من هیچی نگفتی ها؟ همش تقصیر اون تهیونگ آشغاله (آرمیان عزیز ناراحت نشین این فقط یک فیکه)من فقط اگه اون جنی ه*زه رو ببینمش زنننندش نمیزارم ...... ا/ت گریه نکن دیگه منم گریم میگیره هاا لطفا به خاطر من . اصن اون عوضیا لیاقت یک قطره اشک تورو ندارن پس گریه نکن همین امروز باهم میریم کارای طلاقت رو انجام میدی مطمئن باش تهیونگم از این کاری که باهات کرده پشیمون میشه . حالاهم زود صبحانتو بخور که دیرت شد.
ا/ت ویو: یهو به خودم اومدم دیدم ساعت ۸ و چهل و پنج دقیقه شده سریع اشکامو پاک کردم و با یونا صبحانمونو خوردیم و من بهش گفتم
ا/ت:ساعت ۱۲ میام دنبالت بریم کارای طلاقو انجام بدیم .
یونا: باشه منتظرتم .
تهیونگ ویو:صبح از خواب بلند شدم چشمامو باز کردم و منتظر چهره کیوت و زیبای ا/ت بودم اما با جای خالیش روی تخت مواجه شدم . بغض کردم و با خودم گفتم.......
امیدوارم خوشتون اومده باشه . ولطفا من رو حمایتم کنید.
برای پارت بعدی شرط میزارم
شرطا:
۶لایک
۵کامنت
دوستون دارم. ولطفا من رو حمایت کنید ممنون😘❤️😘❤️
یونا: ا/ت چیشده ؟؟ توروخدا یک چیزی بگو
راوی: ولی ا/ت همچنان ساکت بود و فقط به گریه کردن ادامه میداد . بعد از ده دقیقه یونا متوجه شد که ا/ت ساکت شده و دیگه گریه نمی کنه و گفت
یونا:ا/ت؟ وقتی دیدم جوابی نداد سرشو آروم از تو سینم درآوردم و دیدم که آروم خوابیده منم آروم ا/ت رو روی مبل خوابوندم چونکه زورم نمیرسید بغلش کنم و ببرمش تو اتاقش پس همونجا خوابوندمش و بعد بلند شدم و رفتم از اتاقش بالش و پتو برداشتم و برگشتم پیش ا/ت .
آروم سرش رو بلند کردم و بالش رو زیر سرش گذاشتم و پتو رو هم کشیدم روش و خودمم رفتم تو اتاق ا/ت خوابیدم . ذهنم خیلی درگیر ا/ت بود یعنی چیشده بود که اینجوری گریه میکرد؟ حالا بیخیالش بزار صبح ازش میپرسم .
همینطور با خودم حرف میزدم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
ا/ت ویو: صبح با نوری که از پنجره ی بزرگ داخل پذیرایی میومد بیدار شدم و دیدم که روی مبل خوابیدم . تازه ویندوزم بالا اومد دیشب داشتم تو بغل یونا گریه میکردم که خوابم برد. اما خودش الان کجاست؟ گوشیمو برداشتم و نگاهی به ساعت کردم ساعت ۸ بود باید ساعت ۹ میرفتم سر کار پس سریع بلند شدمو رفتم داخل اتاقم که با یونا که مثل جنازه رو تختم ولو شده بود مواجه شدم . تک خنده ای کردم و رفتم سمت حموم یک دوش ده دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون لباسامو پوشیدم ویک میکاپ خیلی ساده کردم با اینکه اصن حوصله نداشتم اما نباید خودمو ببازم نباید به بقیه نشون بدم که ضعیفم پس به خودم رسیدمو رفتم پایین صبحانه حاضر کردم و رفتم یونا رو بیدار کنم. رفتم تو اتاق درو باز کردم هنوز خواب بود و کلشو کرده بود زیر پتو رفتم نزدیکش و پتو رو از روش کشیدم که باعت شد مثل جن زده ها سریع بشینه رو تخت و گفت
یونا: ها چیشده ؟چیه؟ وبعد چشمش به من افتاد و با عصبانیت بهم گفت
یونا: چته دختر چرا آدمو اینجوری بیدار می کنی . نزدیک بود سکته کنم.
ا/ت:پاشو دختر مگه چقدر میخوابی ساعت ۸ و نیمه . اصن مگه تو کارو زندگی نداری تا این مو قع میخوابی هاا؟
حالا ولش کن زود باش بلند شو بیا پایین صبحانه حاضر کردم بیا بخوریم بعدشم من باید برم سرکار و از اونورم برم کارای طلاقو انجام بدم.
یونا:باشه بر.... وایسا ببینم ... تو....تو الان ..چی گفتی ها؟
تو.... تو.... گفتی طل..اق.. طلاق برای چی چیشده ا/ت؟
ا/ت : وای من به تو نگفتم . باشه بلند شو دست و صورتتو بشور بیا پایین تا بهت بگم چیشده(آخرشم بغض کرد ورفت بیرون از اتاق)
یونا ویو: وای یعنی چیشده که میخواد طلاق بگیره ؟ بزار زودتر برم پایین تا ببینم چیشده . بعدشم رفتم دست شویی و کارای لازم رو انجام دادم و سریع رفتم پایین و دیدم ا/ت صبحونه حاضر کرده و سر میز نشسته و منتظر منه . منم سریع رفتم و پشت میز نشستم و گفتم
یونا: ا/ت حالا بگو چیشده دختر
ا/ت: باشه(وقضیه رو تعریف میکنه و موقع حرف زدن اشک میریزه)
راوی: یونا سریع از پشت میز بلند شد و رفت و ا/ت رو بغل کرد و گفت
یونا:وای دختر چقدر سختی کشیدی چرا به من هیچی نگفتی ها؟ همش تقصیر اون تهیونگ آشغاله (آرمیان عزیز ناراحت نشین این فقط یک فیکه)من فقط اگه اون جنی ه*زه رو ببینمش زنننندش نمیزارم ...... ا/ت گریه نکن دیگه منم گریم میگیره هاا لطفا به خاطر من . اصن اون عوضیا لیاقت یک قطره اشک تورو ندارن پس گریه نکن همین امروز باهم میریم کارای طلاقت رو انجام میدی مطمئن باش تهیونگم از این کاری که باهات کرده پشیمون میشه . حالاهم زود صبحانتو بخور که دیرت شد.
ا/ت ویو: یهو به خودم اومدم دیدم ساعت ۸ و چهل و پنج دقیقه شده سریع اشکامو پاک کردم و با یونا صبحانمونو خوردیم و من بهش گفتم
ا/ت:ساعت ۱۲ میام دنبالت بریم کارای طلاقو انجام بدیم .
یونا: باشه منتظرتم .
تهیونگ ویو:صبح از خواب بلند شدم چشمامو باز کردم و منتظر چهره کیوت و زیبای ا/ت بودم اما با جای خالیش روی تخت مواجه شدم . بغض کردم و با خودم گفتم.......
امیدوارم خوشتون اومده باشه . ولطفا من رو حمایتم کنید.
برای پارت بعدی شرط میزارم
شرطا:
۶لایک
۵کامنت
دوستون دارم. ولطفا من رو حمایت کنید ممنون😘❤️😘❤️
۲۰.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.