P8
ویو کوک
ب یه سری احمق سپردم ب خونه یونجی حمله کنن
مرده:ارباب یکی از دخترا زخمی شد و مرد
کوک:حعی احمق مگه بهت نگفتم کسی طوریش نمیشه
مرده:معذرت میخوام
یه تیر توی مغزش خالی کردم که یکی امد تو
مرده:ارباب خواهرتون امدن
کوک:بریم
رفتم توی صالن اصلی هایون رو بغل کردم خیلی وقت بود ندیده بودمش
کوک:کوچولو خیلی دلم واست تنگ شده بود
هایون:منم همیطور اما من کوچولو نیستم
کوک:تو همیشه برای من کوچولویی
هایون:فک نکن ازم بزرگتری
کوک:من یه سال ازت بزرگترم
هایون یکم اخم کرد و رفتیم روی مبل نشستیم ک صدای زنگ در امد رفتم در رو باز کردم با چهره یونجی مواجه شدم لباساش خونی بود ی لبخند غمگینی زد
یونجی:خوش آمد نمیگی
هایون :اوپا کیه
یونجی منو کنار زد رفت داخل یکم خونه رو نگا کرد و گفت
یونجی:از اون خونه ای ک توش بودیم بزرگتره
هایون :ببخشید شما دوست دختر کوک هستی
یونجی:قبلی
هایون:چی
یونجی:دوست دختر قبلی
کوک:یونجی میشه بری
یونجی:من ک تازه امدم
کوک:چرا امدی
یونجی:چرا اون کارو کاردی
هایون:مگه داداشم چیکار کرده
یونجی:چیکار کرده ینی تو نمیدونی خب برات میگم داداشت ممو برد توی ی خونه بهم تجاوز کرد این براش بس نبود دوست صمیمیم ک از خواهر بهم نزدیکتر بود رو کشت
کوک:اون یه اشتباه بود(داد)
یونجی:اوه واقعا
یه اسلحه از کمرش در آورد و سمت هایون گرفت و سینه اش شلیک کرد
یونجی:اینم ی اشتباه بود
سریع رفتم پیش هایون غرق خون بود
کوک:تو چیکار کردی عوضی(عربده)
یونجی:بهت گفته بودم جلوم سبز بشی توانش رو خواهرت پس میده
گوشی رو برداشت و ب بیمارستان زنگ زد و ی تیر ب پام زد و بهم نزدیک شد
یونجی:من خواهرتو نمیکشم چون بهش نیاز دارم(پوزخند)
ب یه سری احمق سپردم ب خونه یونجی حمله کنن
مرده:ارباب یکی از دخترا زخمی شد و مرد
کوک:حعی احمق مگه بهت نگفتم کسی طوریش نمیشه
مرده:معذرت میخوام
یه تیر توی مغزش خالی کردم که یکی امد تو
مرده:ارباب خواهرتون امدن
کوک:بریم
رفتم توی صالن اصلی هایون رو بغل کردم خیلی وقت بود ندیده بودمش
کوک:کوچولو خیلی دلم واست تنگ شده بود
هایون:منم همیطور اما من کوچولو نیستم
کوک:تو همیشه برای من کوچولویی
هایون:فک نکن ازم بزرگتری
کوک:من یه سال ازت بزرگترم
هایون یکم اخم کرد و رفتیم روی مبل نشستیم ک صدای زنگ در امد رفتم در رو باز کردم با چهره یونجی مواجه شدم لباساش خونی بود ی لبخند غمگینی زد
یونجی:خوش آمد نمیگی
هایون :اوپا کیه
یونجی منو کنار زد رفت داخل یکم خونه رو نگا کرد و گفت
یونجی:از اون خونه ای ک توش بودیم بزرگتره
هایون :ببخشید شما دوست دختر کوک هستی
یونجی:قبلی
هایون:چی
یونجی:دوست دختر قبلی
کوک:یونجی میشه بری
یونجی:من ک تازه امدم
کوک:چرا امدی
یونجی:چرا اون کارو کاردی
هایون:مگه داداشم چیکار کرده
یونجی:چیکار کرده ینی تو نمیدونی خب برات میگم داداشت ممو برد توی ی خونه بهم تجاوز کرد این براش بس نبود دوست صمیمیم ک از خواهر بهم نزدیکتر بود رو کشت
کوک:اون یه اشتباه بود(داد)
یونجی:اوه واقعا
یه اسلحه از کمرش در آورد و سمت هایون گرفت و سینه اش شلیک کرد
یونجی:اینم ی اشتباه بود
سریع رفتم پیش هایون غرق خون بود
کوک:تو چیکار کردی عوضی(عربده)
یونجی:بهت گفته بودم جلوم سبز بشی توانش رو خواهرت پس میده
گوشی رو برداشت و ب بیمارستان زنگ زد و ی تیر ب پام زد و بهم نزدیک شد
یونجی:من خواهرتو نمیکشم چون بهش نیاز دارم(پوزخند)
۶.۴k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.