سلام بچه ها یه داستان ترسناک نوشتم نظراتتون و بهم بگید
با ترس از خواب بیدار شدم خودم متوجه جیغ بلندی که زدم نشدم اما مثل اینکه پدر و مادرم جیغ من رو شنیدن و سمت اتاقم آمدند وقتی که مشغول آرام کردن من بودند من سایه ی یک نفر دیگر رو پشت دیوار اتاقم دیدم خانه ی ما ۱۰۰ متری بود و اتاق من تقریبا نزدیک تراس بود. هنوز در شوک بودم نمیدونم شوک من برای اون سایه بود یا خواب بعداز اینکه مادرم من رو آرام کرد هردو رفتن سمت اتاق خوابشان من هم پاتو را رو سرم کشیدم و سعی کردم بخوابم اما مگر میشد؟ همش صدای جیغ یک پسر در گوشم میپیچید. از رو تخت خواب بلند شدم و به سمت در حرکت کردم. وقتی دستگیره ی در را کشیدم تازه متوجه نوشته ی روی در شدم که مادرم نوشته بود سلام دخترم امروز من و پدرت میریم بیمارستان شب بر نمیگردم با دیدن نوشته جیغ بلندی زدم که باز همون پدر مادری که اصلا پدرو مادر من نبودند سمت من اومدند صورت مادرم خندون بود وقتی اون زن که جای مادرم خودش رو جا زده بود خواست بیاد سمتم بلند داد زدم:تو مادرم نیستی
که صورتش از خنده به عصبانی تغیر کرد. باز خواست بیاد سمتم که بلند تر گفتم:نزدیک من نشو
و از رو زمین بلند شدم و به سرعت دویدم بیرون. خونه ی ما طبقه ی ۱۵ قرار دارد و واقعا آسانسور خیلی دیر بالا میاید پس سری از پله ها پایین دویدم که صدا هایی از بالا میشنیدم که میگفت: فرار نکن ما پدر و مادرتیم کجا میری؟
وقتی رسیدم طبقه ی ۵ دیگه نایی برای پایین رفتن نداشتم همه همسایه ها رفته بودن مسافرت چون تعطیلی بود و فقط یکی از همسایه ها تو این طبقه بود اما یک پیرزنی هست که خیلی ترسناکه رفتاراش خیلی عجیبه ترجیح دادم که برم پایین که پیرزن در رو باز کرد و گفت:پس بلاخره اتفاق افتاد
من با ترسی که تو صدام کامل معلوم بود گفتم:بلاخره چی اتفاق افتاد؟
پیرزن گفت:بیا داخل یه دختر تنها ساعت ۳ شب خطرناکه بخوای بری بیرون
من که کمی فکر کردم دیدم حرفش زیاد هم غیر منطقی نیست پس رفتم داخل و روی مبل قرمز رنگی ک اونجا بود نشستم. وقتی کمی نفسم جا اومد پرسیدم:بلاخره چی اتفاق افتاد؟
پیرزن در جواب به من گفت: وقتی پدرت میخواستن این خونه رو بسازه یکی قبلا اینجا روحی احضار کرده و پدرت وقتی این خونه رو ساخت متوجه این ماجرا شد و رفت پیش دعا نویس دعا نویس وقتی اومد تو خونه با روحی که اینجا بود سعی کرد حرف بزنه اما متوجه شد که اون روح ۱۸ سالش بوده مرده و خانواده اش دنبال انتقام از پدر تو بودند
وقتی پیرزن این حرف رو زد اشک تو چشم هام جمع شد
پیرزن که متوجه حال من شد گفت:حالت خوبه عزیزم
و من با بغض جواب دادم:بله لطفا ادامه دهید
پیرزن ادامه داد:دعا نویس بعد ۱ ماه تونست با خانواده اون پسر حرف بزنه و آنها گفتند اگر پدرت صاحب بچه ای شود وقتی لچه به سن ۱۸ سالگی برسه میکشنش و پدرت هم قبول کرد. اما چند وقتی نگذشت که پدرت متوجه این شد که عاشق مادرت شده و با هم ازدواج کردند بعد ۲ سال هم تو به دنیا اومدی پدرت دلش نمیخواست از تو جدا بشه اما دیگه تو به دنیا اومده بودی و نمیتونست کاری کنه...
واقن برایم سوال شده بود که این پیر زن این همه اطلاعات رو از کجا میدونه پس وسط حرفش پریدم و گفتم شما این همه اطلاعات رو از کجا میدونید؟
پیرزن با لبخند شیطانی جواب داد:خوب من مادربزرگ همون بچه هستم
با این حرفش خون تو رگم وایساد و با صدای آرومی گفتم:پس الان من میمیرم؟
پیرزن بلند شد و گفت:ن تو نمیمیری پدرت میمیرد
با این حرفش واقن آرزوی مرگ خودم رو کردم اما نمیشد کاری کرد
فردای آن روز شنیدم پدرم دیروز بر اثر تصادف از دنیا رفته بعد از اون روز دیگه من اون پیر زن رو نتونستم ببینم اما هنوز هم اون زن و مرد رو تو خونه میبینم اما نتونستم بفهمم اون ستیه سایه ی چ کسی بود
شاید سایه ی همون پسری بود که قبلا تو این اپارتمان مرده بود
که صورتش از خنده به عصبانی تغیر کرد. باز خواست بیاد سمتم که بلند تر گفتم:نزدیک من نشو
و از رو زمین بلند شدم و به سرعت دویدم بیرون. خونه ی ما طبقه ی ۱۵ قرار دارد و واقعا آسانسور خیلی دیر بالا میاید پس سری از پله ها پایین دویدم که صدا هایی از بالا میشنیدم که میگفت: فرار نکن ما پدر و مادرتیم کجا میری؟
وقتی رسیدم طبقه ی ۵ دیگه نایی برای پایین رفتن نداشتم همه همسایه ها رفته بودن مسافرت چون تعطیلی بود و فقط یکی از همسایه ها تو این طبقه بود اما یک پیرزنی هست که خیلی ترسناکه رفتاراش خیلی عجیبه ترجیح دادم که برم پایین که پیرزن در رو باز کرد و گفت:پس بلاخره اتفاق افتاد
من با ترسی که تو صدام کامل معلوم بود گفتم:بلاخره چی اتفاق افتاد؟
پیرزن گفت:بیا داخل یه دختر تنها ساعت ۳ شب خطرناکه بخوای بری بیرون
من که کمی فکر کردم دیدم حرفش زیاد هم غیر منطقی نیست پس رفتم داخل و روی مبل قرمز رنگی ک اونجا بود نشستم. وقتی کمی نفسم جا اومد پرسیدم:بلاخره چی اتفاق افتاد؟
پیرزن در جواب به من گفت: وقتی پدرت میخواستن این خونه رو بسازه یکی قبلا اینجا روحی احضار کرده و پدرت وقتی این خونه رو ساخت متوجه این ماجرا شد و رفت پیش دعا نویس دعا نویس وقتی اومد تو خونه با روحی که اینجا بود سعی کرد حرف بزنه اما متوجه شد که اون روح ۱۸ سالش بوده مرده و خانواده اش دنبال انتقام از پدر تو بودند
وقتی پیرزن این حرف رو زد اشک تو چشم هام جمع شد
پیرزن که متوجه حال من شد گفت:حالت خوبه عزیزم
و من با بغض جواب دادم:بله لطفا ادامه دهید
پیرزن ادامه داد:دعا نویس بعد ۱ ماه تونست با خانواده اون پسر حرف بزنه و آنها گفتند اگر پدرت صاحب بچه ای شود وقتی لچه به سن ۱۸ سالگی برسه میکشنش و پدرت هم قبول کرد. اما چند وقتی نگذشت که پدرت متوجه این شد که عاشق مادرت شده و با هم ازدواج کردند بعد ۲ سال هم تو به دنیا اومدی پدرت دلش نمیخواست از تو جدا بشه اما دیگه تو به دنیا اومده بودی و نمیتونست کاری کنه...
واقن برایم سوال شده بود که این پیر زن این همه اطلاعات رو از کجا میدونه پس وسط حرفش پریدم و گفتم شما این همه اطلاعات رو از کجا میدونید؟
پیرزن با لبخند شیطانی جواب داد:خوب من مادربزرگ همون بچه هستم
با این حرفش خون تو رگم وایساد و با صدای آرومی گفتم:پس الان من میمیرم؟
پیرزن بلند شد و گفت:ن تو نمیمیری پدرت میمیرد
با این حرفش واقن آرزوی مرگ خودم رو کردم اما نمیشد کاری کرد
فردای آن روز شنیدم پدرم دیروز بر اثر تصادف از دنیا رفته بعد از اون روز دیگه من اون پیر زن رو نتونستم ببینم اما هنوز هم اون زن و مرد رو تو خونه میبینم اما نتونستم بفهمم اون ستیه سایه ی چ کسی بود
شاید سایه ی همون پسری بود که قبلا تو این اپارتمان مرده بود
۴.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.