رز سیاه جادویی☆... P=2
رسیدم خونه و رو تخت دراز کشیدم...16 سالم بود! همراه با خانوادم راهی سفر شدیم...توی مسیر عموم با بابام تماس گرفت و برخلاف اسرار های مادرم...بابا تلفن رو پشت فرمون جواب داد...عمو گفت که مادربزرگ دیروز فوت شده و پدرم...فرمون و نتونست کنترل کنه و ماشین چپ کرد...وقتی چشمام و باز کردم تو بیمارستان بودم و بعد از کلی اسرار فهمیدم پدر و مادرم تو تصادف فوت شدن...بعد از اون اتفاق... عموم خودش و مقصر میدونست و دو هفته بعد خودکشی کرد...پسر عموی عزیزم که تمام دوران کودکیم همبازیم بود و هم و دوست داشتیم به پدرش خیلی وابسته بود و 2 روز بعد از مرگ عمو غیب میشه...زنعموم هم بعد از عمو و گم شدن پسرش افسرده میشه و اون هم خودکشی میکنه...منم به پرورشگاه سپرده شدم و بعد از 18 سالگی تصمیم گرفتم برگردم...با اینکه مدت زیادی اونحا نبودم اما همونقدر بدترین سالهای زندگیم بود...وقتی برگشتم خونه پدریم خاطرات برام زنده شد...مدت ها زمان برد تا خودم و آروم کنم و با کار و حقوق کمم برای خودم زندگیم و از اول شروع کنم...هنوزم دنبال پسرعمومم...هنوزم امیدوارم...من خیلی دوسش داشتم... و ما یجورایی عاشق هم بودیم و هنوزم با اینکه به سن 24 سالگی رسیدم...دلم براش تنگ شده و به احساساتم پایبندم
۶.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.