پارت 95
هیون قهوهها رو، روی میز گذاشت و تلویزیون رو روشن کرد. میتونستم
بفهمم یه چیزی تو مخش هست میخواد بپرسه یه جرعه از قهوه نوشیدم
و خیره به تلویزیون گفتم:
جیمین:بگو هیون نزار توی دلت بمونه.
دستهاش رو محکم دور لیوان حلقه کرد و با مکثی پرسید:
هیون:جککیه؟ چرا درگیر شدین؟
با شنیدن اسم اون دندونهام رو، روی هم فشردم و گفتم:
جیمین: پسر عموی ت، اون هم ت رو میخواد ولی ت جواب رد بهش
داده حالا هم عصبی شده و میخواست من رو بکشه و ت رو به دست
بیاره.
اخمهای هیون توی هم رفت و گفت:
هیون: نگران نباش داداش من عشق ت رو که توی چشمهاش طغیان میکنه رو میبینم.
لبخندی زدم و لب زدم:
جیمین:آره دیگه تازه تو هم باید خوشحال باشی!
هیون با ابروهای باال پریده پرسید:
هیون: برای چی؟
جیمین: داری عمو میشی!
هیون توی شوک رفت و من رو نگاه میکرد بعد کمی که تازه متوجه
میشه چی گفتم میگه:
هیون : ت حاملهست؟
سر تکون دادم:
جیمین: اوهوم.
هیون بدجور توی فکر رفت که زدم به بازوش و گفتم:
جیمین: چت شد؟ نکنه حسودی کردی؟
با لبخند محوی گفت:
هیون: نه فقط توی شوک رفتم.
و رو بهم ادامه داد:
هیون:بلند شو لباسهات رو عوض کن باید بریم وضعیت جک رو چک کنیم.
جیمین: ت گفت خودش جویا میشه.
هیون:خودمون هم باید یه کاری کنیم.
جیمین: اوکی
#ت
سوار ماشین شدم، خم شدم استارت رو زدم و سرم رو بلند کردم که با
قرار گرفتن دستمالی جلوی دهنم، وحشت زده جیغ خفهای کشیدم.
ناشناس :هیس کوچولو، آروم باش!
با دست تقال کردم اما دستش رو محکمتر روی دهنم گذاشت. نفسی
کشیدم که با پیچیده شدن بوی تندی توی دماغم از هوش رفتم...
با ریخته شدن آب سردی روی بدنم از خواب پریدم. چند بار پلک زدم.
همهجا تار بود و تاریک که صدای کلفت یه مرد بلند شد:
ناشناس: هوی خانوم کوچولو، باز کن چشمهاتو!
دیدم بهتر شده بود، چشمهام رو باز کردم که با یه مرد هیکلی روبهرو
شدم. سعی کردم دستهام رو تکون بدم اما نه! پاهام و دستهام به
صندلی که روش نشسته بودم، بسته بود. به سمتم اومد که بلند جیغ زدم
بفهمم یه چیزی تو مخش هست میخواد بپرسه یه جرعه از قهوه نوشیدم
و خیره به تلویزیون گفتم:
جیمین:بگو هیون نزار توی دلت بمونه.
دستهاش رو محکم دور لیوان حلقه کرد و با مکثی پرسید:
هیون:جککیه؟ چرا درگیر شدین؟
با شنیدن اسم اون دندونهام رو، روی هم فشردم و گفتم:
جیمین: پسر عموی ت، اون هم ت رو میخواد ولی ت جواب رد بهش
داده حالا هم عصبی شده و میخواست من رو بکشه و ت رو به دست
بیاره.
اخمهای هیون توی هم رفت و گفت:
هیون: نگران نباش داداش من عشق ت رو که توی چشمهاش طغیان میکنه رو میبینم.
لبخندی زدم و لب زدم:
جیمین:آره دیگه تازه تو هم باید خوشحال باشی!
هیون با ابروهای باال پریده پرسید:
هیون: برای چی؟
جیمین: داری عمو میشی!
هیون توی شوک رفت و من رو نگاه میکرد بعد کمی که تازه متوجه
میشه چی گفتم میگه:
هیون : ت حاملهست؟
سر تکون دادم:
جیمین: اوهوم.
هیون بدجور توی فکر رفت که زدم به بازوش و گفتم:
جیمین: چت شد؟ نکنه حسودی کردی؟
با لبخند محوی گفت:
هیون: نه فقط توی شوک رفتم.
و رو بهم ادامه داد:
هیون:بلند شو لباسهات رو عوض کن باید بریم وضعیت جک رو چک کنیم.
جیمین: ت گفت خودش جویا میشه.
هیون:خودمون هم باید یه کاری کنیم.
جیمین: اوکی
#ت
سوار ماشین شدم، خم شدم استارت رو زدم و سرم رو بلند کردم که با
قرار گرفتن دستمالی جلوی دهنم، وحشت زده جیغ خفهای کشیدم.
ناشناس :هیس کوچولو، آروم باش!
با دست تقال کردم اما دستش رو محکمتر روی دهنم گذاشت. نفسی
کشیدم که با پیچیده شدن بوی تندی توی دماغم از هوش رفتم...
با ریخته شدن آب سردی روی بدنم از خواب پریدم. چند بار پلک زدم.
همهجا تار بود و تاریک که صدای کلفت یه مرد بلند شد:
ناشناس: هوی خانوم کوچولو، باز کن چشمهاتو!
دیدم بهتر شده بود، چشمهام رو باز کردم که با یه مرد هیکلی روبهرو
شدم. سعی کردم دستهام رو تکون بدم اما نه! پاهام و دستهام به
صندلی که روش نشسته بودم، بسته بود. به سمتم اومد که بلند جیغ زدم
۷.۱k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.