"دوروی یک سکه"
"دوروی یک سکه"
Part2
من چند شب دیده بودم که ندا سه شنبه یعنی امروز قراره بره یک قمارخونه
میترا:وایسا الان تو برگه برات مینویسم
برام تو برگه نوشت و خداحافظی کردم ساعت که میترا نوشته بود ۱۱ شب بود میدونستم ندا حتما میره
رفتم خونه خبری از ندا نبود شب شد ساعت تقربیا ۱۱ بود راه افتادم به طرف ادرس و رسیدیم یکجای مثل کافه بود ولی اونجا پر از زن مرد قمار باز بود
(از زبان نویسنده)
نورا با قلبی تند و دستان لرزان به سمت ندا دوید هر قدمی که برمیداشت صدای خندههای پرخطر و نگاههای سرد پسرا او را بیشتر میترسوند ندا با چشم هایی پر از ترس به ندا نگاه کرد و در آن لحظه نورا فهمید که این فقط یک بازی نیست این یک نبرد برای زنده بودن است
نورا ندا رو صدا زد و فریاد زد که بیا فرار کنیم
اما ندا فقط به نورا نگاه کرد و سپس به پسرا اشاره کرد
ندا جواب داد
-نه اونا خطرناکن نورا نمتونم
یکی از پسرا با صدای دورگه خشن و تهدیدآمیز گفت
"این دختر نمدونه با چی کسایی بازی کرده و باخته
او به سمت ندا جلو آمد و دستانش را به دور بازوی او پیچید
نورا ناگهان احساس کرد که باید کاری انجام بده او نمی تونست بیبینه جون خواهرش در خطره
با تمام قدرتش به سمت پسر رفت و گفت:
~من خواهرش هستم نمزارم دستت بهش بخوره
ندا دست پسر رو از دور شانه ندا ورداشت
پسر با چهرهای تمسخرآمیز به نورا نگاه کرد
"فکر میکنی میتونی جلوی منو بگیری؟
نورا به ناگاه متوجه شد که این تنها یک تهدید نیست این یک بازی است باید با هوش خود بازی کند به یاد آورد که ندا همیشه به او میگفت
-نورا زندگی یک بازی اگه میخوای زنده بمونی باید بازی کردن رو بلد باشی
نورا به آرامی به سمت ندا نزدیک شد و در گوشش گفت
~ندا هرکاری که بگی من هستم ما باید فرار کنیم
ندا به نورا نگاه کرد و در چشمانش نشانهای از امید و ترس را دید
-چجوری نورا؟
نورا با اعتماد به نفس بیشتری گفت:
~منو تو باید اینارو فریب بدیم گولشون بزنیم من میدونم چجوری
-من نتونستم تو میتونی؟
~صبر کن بیبین
در حالی که پسرا در حال بحث کردن بودن نورا یک نقشه سریع در ذهنش کشید او باید ندا را از این مخمصه نجات میداد و هیچ راهی برای شکست وجود نداشت با اینکه بلد نبود و سر از این جور چیزا درنمیاورد ولی برای نجات دادن جون ندا هرکاری میکرد
Part2
من چند شب دیده بودم که ندا سه شنبه یعنی امروز قراره بره یک قمارخونه
میترا:وایسا الان تو برگه برات مینویسم
برام تو برگه نوشت و خداحافظی کردم ساعت که میترا نوشته بود ۱۱ شب بود میدونستم ندا حتما میره
رفتم خونه خبری از ندا نبود شب شد ساعت تقربیا ۱۱ بود راه افتادم به طرف ادرس و رسیدیم یکجای مثل کافه بود ولی اونجا پر از زن مرد قمار باز بود
(از زبان نویسنده)
نورا با قلبی تند و دستان لرزان به سمت ندا دوید هر قدمی که برمیداشت صدای خندههای پرخطر و نگاههای سرد پسرا او را بیشتر میترسوند ندا با چشم هایی پر از ترس به ندا نگاه کرد و در آن لحظه نورا فهمید که این فقط یک بازی نیست این یک نبرد برای زنده بودن است
نورا ندا رو صدا زد و فریاد زد که بیا فرار کنیم
اما ندا فقط به نورا نگاه کرد و سپس به پسرا اشاره کرد
ندا جواب داد
-نه اونا خطرناکن نورا نمتونم
یکی از پسرا با صدای دورگه خشن و تهدیدآمیز گفت
"این دختر نمدونه با چی کسایی بازی کرده و باخته
او به سمت ندا جلو آمد و دستانش را به دور بازوی او پیچید
نورا ناگهان احساس کرد که باید کاری انجام بده او نمی تونست بیبینه جون خواهرش در خطره
با تمام قدرتش به سمت پسر رفت و گفت:
~من خواهرش هستم نمزارم دستت بهش بخوره
ندا دست پسر رو از دور شانه ندا ورداشت
پسر با چهرهای تمسخرآمیز به نورا نگاه کرد
"فکر میکنی میتونی جلوی منو بگیری؟
نورا به ناگاه متوجه شد که این تنها یک تهدید نیست این یک بازی است باید با هوش خود بازی کند به یاد آورد که ندا همیشه به او میگفت
-نورا زندگی یک بازی اگه میخوای زنده بمونی باید بازی کردن رو بلد باشی
نورا به آرامی به سمت ندا نزدیک شد و در گوشش گفت
~ندا هرکاری که بگی من هستم ما باید فرار کنیم
ندا به نورا نگاه کرد و در چشمانش نشانهای از امید و ترس را دید
-چجوری نورا؟
نورا با اعتماد به نفس بیشتری گفت:
~منو تو باید اینارو فریب بدیم گولشون بزنیم من میدونم چجوری
-من نتونستم تو میتونی؟
~صبر کن بیبین
در حالی که پسرا در حال بحث کردن بودن نورا یک نقشه سریع در ذهنش کشید او باید ندا را از این مخمصه نجات میداد و هیچ راهی برای شکست وجود نداشت با اینکه بلد نبود و سر از این جور چیزا درنمیاورد ولی برای نجات دادن جون ندا هرکاری میکرد
۶.۰k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.