فیک جیمین ( زندگی من) فصل 2 پارت 6
از زبان ا/ت :
( 1سال بعد)
صبح زود از خواب بیدار شدم
جیمین داشت لباس میپوشید بره شرکت.
خوابالود گفتم : جیمین
رو کرد بهم و گفت : جانم عشقم.
گفتم : این_ها خوابه.
گفت : اره عزیزم .
پاشدم داشت میرفت سمت در که بره شرکت. بهش گفتم : جیمین یک دقیقه وایسا.
برگشت گفت : جانم چیزی شده؟
رفتم و دوتا دکمه اول لباسشو باز کنم دستشو دور کمرم پیچید و بعد پیشونیمو بوسید لبخند زدم و گفتم : تمام
گفت : ممنونم من میرم دیرم میشه.
بعد رفت.
رفتم تختمونو مرتب کردم و صبحانه رو اماده کردم. رفتم اتاق این_ها
اروم رفتم سمت گهواره و دست کشیدم رو پیشونیش و گفتم : فرشته کوچولو نمی خوای پاشی؟
اروم چشاشو باز کرد و دست پا تکون داد.
اروم نشوندمش و گفتم : تنبل خیلی خوابیدیا.
بعد با انگشتام قلقلکش دادم. خندید
جیمین بهم زنگ زد و گفت : عزیزم امروز زود میام بریم خرید.
گفتم : ساعت چند؟
گفت : 4 یا 5 میام بعد میریم.
یهو این_ها خندید جیمین از پشت تلفن گفت : بابا قربونت بشه.
به جیمین گفتم : خب خب مکالمه پدر دخترونتون رو تموم کنید.
جیمین گفت : باشه عشقم برو.
( چند ساعت بعد)
بعد چند ساعت جیمین اومد. رفتم درو باز کردم این_ ها هم بغلم بود.
تا این_هارو دید بغلش کرد و پیشونیشو بوسید گفت : ایییی دختر بابا چطوره؟
این _ ها خندید و دستاشو بالا پایین کرد.
لبخند زدم و جیمین اومد تو و درو بست. این_هارو داد بهم و پیشونیمو بوسید و گفت : خب عشق منم حالش خوبه نه؟
گفتم : اره بریم حاضر شیم دیگه.
بعد اینکه حاضر شدیم کالسکه این_هارو بستیم و گذاشتیم توی ماشین.
سوار ماشین شدیم. توی راه این_ها خوابش برد و منم بیدارش نکردم.
از کیفم یه پتو در اوردم و انداختم رو و جیمین لبخند زد و گفت : دختر خوابالو.
اروم خندیدم و جیمین گفت : به مامانش رفته.
گفتم : عه عه من خوابالوعم دیگه؟
گفت : باشه بابا شوخی کردم.
رفتیم و کلی لباس خریدیم. وقتی کارمون تموم شد ساعت 7 بود.
رفتیم سمت خونه. توی خونه این_هارو خوابوندم و رفتم لباس دکمه دار گشادمو تنم کردم و رفتم توی اتاق تا یه دست به موهام بکشم.
داشتم موهامو شونه می کردم که جیمین اومد گفت : خوابت نمیاد خوابالو.
دست به سینه شدم و اخم کیوتی کردم و گفتم : من خوابالوعم.
بعد هولشدادم رو تخت و خندیدم.
رو کرد بهم و از مچ درستم گرفتم و انداختم روی تخت و شروع کرد قلقلکم دادن.
با خنده گفتم : جیمین.... جی.... جیمین ببخشید..... ببخشید... ولم کن.
ولم کرد و گفت : چرا انقدر قشنگ میخندی . دلم می خواد تا صبح بخندی برام.
همون جوری که دراز کشیده بودیم دست به سینه شدم و گفتم : هومممم که اونطور.
بعد یه خمیازم گرفت و دستمه گذاشتم روی دهم و خیلی اروم خمیازه کشیدم.
جیمین بلندم کرد و سرمو گذاشتم روی بالش و روی بالشت خودش دراز کشید و روم پتو انداخت بعد گفت : بیا بغلم بخواب.
رفتم سمتش و سرمو گذاشتم رو دستش و دستشو گذاشت رو کمرم و روم پتو انداخت.
( صبح)
صبح که از خواب بیدار شدم جیمین بیدار بود بهم خیره بود. بهش نگاه کردم و گفتم : چرا اینجوری نگام می کنی؟
گفت : ای ای
گفتم : لوس بازی بسه بیا بریم صبحونه رو درست کنیم.
پاشدیم من رفتم صبحونه اماده کنم.
جیمین رفت اتاق این_ها.دید چشاش بازه بلندش کرد و انداختش هوا و گفت : تو بیدار بودی خوشگلم.
اون_ها هی می خندید و جیمین بهش نگاه می کرد.
صبحونه رو که خوردیم جیمین گفت : امروز رو شرکت نمیرم تا یکم استراحت کنم.
داشتم شیشه شیر این_ها رو اماده می کردم و گفتم : اها باشه.
داشتم شیشه شیر رو می اوردم که این_ها بهم نگاه کرد و گفت : م.... ما... مان
تعجب کردم و رفتم سمتش و گفتم : چی!!!! چی گفتی؟
بهش نگاه کرد و گفت : مامان
جیمین خوشحال اومد بغلم وایستاد و گفت : بهت گفت مامان.
خیلی خوشحال بودم خیلی و لوپ این_هارو بوسیدم
جیمین داشت از خوشحالی می خندید که این_ ها رو به جیمین کرد و گفت : با....... با
جیمین گفت : جانم چی گفتی؟
این_ها دوباره گفت : بابا
بعد این_ها رو بغل کرد گفت : اره قربونت بشم من.
منم دست کشیدم رو سرش و گفتم : دختر کوچولو خودمی.
........................................
جیمین بعد چند دقیقه این_ها رو برد حیاط و بغل استخر پارچه انداخته بود با این_ها بازی می کرد.
رفتم پیششون و گفتم : ببینم دختر پدری چیکار می کنید وقتی مامان نی؟
جیمین گفت : عشقم تو هم بیا ببینم.
رفتم بغلش و دستشو گذاشت رو شونم این_ها هم اون رو پام نشست. بغلش کردم و لپشو بوس کردم.
زنگ در خورد رفتم ببینم کیه.
۰۰۰۰۰۰۰
( 1سال بعد)
صبح زود از خواب بیدار شدم
جیمین داشت لباس میپوشید بره شرکت.
خوابالود گفتم : جیمین
رو کرد بهم و گفت : جانم عشقم.
گفتم : این_ها خوابه.
گفت : اره عزیزم .
پاشدم داشت میرفت سمت در که بره شرکت. بهش گفتم : جیمین یک دقیقه وایسا.
برگشت گفت : جانم چیزی شده؟
رفتم و دوتا دکمه اول لباسشو باز کنم دستشو دور کمرم پیچید و بعد پیشونیمو بوسید لبخند زدم و گفتم : تمام
گفت : ممنونم من میرم دیرم میشه.
بعد رفت.
رفتم تختمونو مرتب کردم و صبحانه رو اماده کردم. رفتم اتاق این_ها
اروم رفتم سمت گهواره و دست کشیدم رو پیشونیش و گفتم : فرشته کوچولو نمی خوای پاشی؟
اروم چشاشو باز کرد و دست پا تکون داد.
اروم نشوندمش و گفتم : تنبل خیلی خوابیدیا.
بعد با انگشتام قلقلکش دادم. خندید
جیمین بهم زنگ زد و گفت : عزیزم امروز زود میام بریم خرید.
گفتم : ساعت چند؟
گفت : 4 یا 5 میام بعد میریم.
یهو این_ها خندید جیمین از پشت تلفن گفت : بابا قربونت بشه.
به جیمین گفتم : خب خب مکالمه پدر دخترونتون رو تموم کنید.
جیمین گفت : باشه عشقم برو.
( چند ساعت بعد)
بعد چند ساعت جیمین اومد. رفتم درو باز کردم این_ ها هم بغلم بود.
تا این_هارو دید بغلش کرد و پیشونیشو بوسید گفت : ایییی دختر بابا چطوره؟
این _ ها خندید و دستاشو بالا پایین کرد.
لبخند زدم و جیمین اومد تو و درو بست. این_هارو داد بهم و پیشونیمو بوسید و گفت : خب عشق منم حالش خوبه نه؟
گفتم : اره بریم حاضر شیم دیگه.
بعد اینکه حاضر شدیم کالسکه این_هارو بستیم و گذاشتیم توی ماشین.
سوار ماشین شدیم. توی راه این_ها خوابش برد و منم بیدارش نکردم.
از کیفم یه پتو در اوردم و انداختم رو و جیمین لبخند زد و گفت : دختر خوابالو.
اروم خندیدم و جیمین گفت : به مامانش رفته.
گفتم : عه عه من خوابالوعم دیگه؟
گفت : باشه بابا شوخی کردم.
رفتیم و کلی لباس خریدیم. وقتی کارمون تموم شد ساعت 7 بود.
رفتیم سمت خونه. توی خونه این_هارو خوابوندم و رفتم لباس دکمه دار گشادمو تنم کردم و رفتم توی اتاق تا یه دست به موهام بکشم.
داشتم موهامو شونه می کردم که جیمین اومد گفت : خوابت نمیاد خوابالو.
دست به سینه شدم و اخم کیوتی کردم و گفتم : من خوابالوعم.
بعد هولشدادم رو تخت و خندیدم.
رو کرد بهم و از مچ درستم گرفتم و انداختم روی تخت و شروع کرد قلقلکم دادن.
با خنده گفتم : جیمین.... جی.... جیمین ببخشید..... ببخشید... ولم کن.
ولم کرد و گفت : چرا انقدر قشنگ میخندی . دلم می خواد تا صبح بخندی برام.
همون جوری که دراز کشیده بودیم دست به سینه شدم و گفتم : هومممم که اونطور.
بعد یه خمیازم گرفت و دستمه گذاشتم روی دهم و خیلی اروم خمیازه کشیدم.
جیمین بلندم کرد و سرمو گذاشتم روی بالش و روی بالشت خودش دراز کشید و روم پتو انداخت بعد گفت : بیا بغلم بخواب.
رفتم سمتش و سرمو گذاشتم رو دستش و دستشو گذاشت رو کمرم و روم پتو انداخت.
( صبح)
صبح که از خواب بیدار شدم جیمین بیدار بود بهم خیره بود. بهش نگاه کردم و گفتم : چرا اینجوری نگام می کنی؟
گفت : ای ای
گفتم : لوس بازی بسه بیا بریم صبحونه رو درست کنیم.
پاشدیم من رفتم صبحونه اماده کنم.
جیمین رفت اتاق این_ها.دید چشاش بازه بلندش کرد و انداختش هوا و گفت : تو بیدار بودی خوشگلم.
اون_ها هی می خندید و جیمین بهش نگاه می کرد.
صبحونه رو که خوردیم جیمین گفت : امروز رو شرکت نمیرم تا یکم استراحت کنم.
داشتم شیشه شیر این_ها رو اماده می کردم و گفتم : اها باشه.
داشتم شیشه شیر رو می اوردم که این_ها بهم نگاه کرد و گفت : م.... ما... مان
تعجب کردم و رفتم سمتش و گفتم : چی!!!! چی گفتی؟
بهش نگاه کرد و گفت : مامان
جیمین خوشحال اومد بغلم وایستاد و گفت : بهت گفت مامان.
خیلی خوشحال بودم خیلی و لوپ این_هارو بوسیدم
جیمین داشت از خوشحالی می خندید که این_ ها رو به جیمین کرد و گفت : با....... با
جیمین گفت : جانم چی گفتی؟
این_ها دوباره گفت : بابا
بعد این_ها رو بغل کرد گفت : اره قربونت بشم من.
منم دست کشیدم رو سرش و گفتم : دختر کوچولو خودمی.
........................................
جیمین بعد چند دقیقه این_ها رو برد حیاط و بغل استخر پارچه انداخته بود با این_ها بازی می کرد.
رفتم پیششون و گفتم : ببینم دختر پدری چیکار می کنید وقتی مامان نی؟
جیمین گفت : عشقم تو هم بیا ببینم.
رفتم بغلش و دستشو گذاشت رو شونم این_ها هم اون رو پام نشست. بغلش کردم و لپشو بوس کردم.
زنگ در خورد رفتم ببینم کیه.
۰۰۰۰۰۰۰
۱۲.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱