پارت یازدهم شاهزاده پاریس ☕🤎
وقتی داشتیم تو سالن قصر قدم میزدیم تهیونگ دستم گرفت بوسید لبخند زدم
کوک : شاهزاده به نظر خیلی همسرتون دوست دارین
تهیونگ : میدونی الان معنی عشق واقعی درک میکنم
کوک : خوبه که یه همسر شایسته پیدا کردین شاهزاده
نگا کوک کردم اونم نگا من کرد اون منو به چش بچه میدید خیلی بدجنسه رفتیم سر میز داشتیم ناهار میخوردیم
تهیونگ : کوک ازت میخوام همسرم به یه سفر ببری
کوک : شاهزاده چرا خودتون این کارو نمیکنین
تهیونگ : من یکم اینجا کار دارم وقتی کارم تموم بشه بهتون ملحق میشم
سرم انداختم پایین دوست داشتم با تهیونگ برم شب شد خدمتکار داشت وسایلم جم میکرد تهیونگ هنوز نیومده بود تو اتاق برای همین رفتم دنبالش که از اتاق کارش صدا میومد
کوک: عالیجناب باید همسرتون بدونن
تهیونگ: نمیخوام جونش توی خطر بیوفته اون وارث منو به همراه خودش داره باید مثل جونت ازش مراقبت کنی
کوک: عالیجناب فکر میکنین این کار درستیه ؟
تهیونگ : برای زنده موندن ا/ت و بچم همه کاری میکنم
کوک : عمر عمر شماست عالیجناب
سریع رفتم تو اتاق گریه میکردم یعنی یعنی میخواست چه اتفاقی بیوفته تهیونگ اومد توی اتاق
تهیونگ : ا/ت حالت خوبه
ا/ت : تهیونگ چه اتفاقی قرارع بیوفته چرا بهم چیزی نمیگی
تهیونگ : نگران نباش یه جنگه کوچیکه تو حالا بچمون داری لطفا مراقبش باش حتی اگر دیگه من نبودم
ا/ت : ج ج جنگ اینجوری حرف نزن توکه نمیخوای ولم کنی
تهیونگ : کوک مراقبته نگران نباش بهتره استراحت کنی
بعد از کلی گریه تو بغلش خوابم برد وقتی بیدار شدم توی کالاسکه درحال حرکت بودم کوک کنارم نشسته بود
ا/ت : من کجام
کوک : داریم به یه روستای کوچیک میریم باید از این به بعد اونجا زندگی کنی
ا/ت : چی چی تهیونگ چی
کوک : بانوی من این دستور عالیجنابه
بغضم نتونستم نگردارم شروع کردم گریه کردن
وارد یه روستای کوچیک شدیم که زنای بیوه اونجا زندگی میکردن با بچه یعنی باید تا آخر عمرم اینجا باشم بدون تهیونگ
به نظرتون تهیونگ کشته بشه توی جنگ ؟!
کوک : شاهزاده به نظر خیلی همسرتون دوست دارین
تهیونگ : میدونی الان معنی عشق واقعی درک میکنم
کوک : خوبه که یه همسر شایسته پیدا کردین شاهزاده
نگا کوک کردم اونم نگا من کرد اون منو به چش بچه میدید خیلی بدجنسه رفتیم سر میز داشتیم ناهار میخوردیم
تهیونگ : کوک ازت میخوام همسرم به یه سفر ببری
کوک : شاهزاده چرا خودتون این کارو نمیکنین
تهیونگ : من یکم اینجا کار دارم وقتی کارم تموم بشه بهتون ملحق میشم
سرم انداختم پایین دوست داشتم با تهیونگ برم شب شد خدمتکار داشت وسایلم جم میکرد تهیونگ هنوز نیومده بود تو اتاق برای همین رفتم دنبالش که از اتاق کارش صدا میومد
کوک: عالیجناب باید همسرتون بدونن
تهیونگ: نمیخوام جونش توی خطر بیوفته اون وارث منو به همراه خودش داره باید مثل جونت ازش مراقبت کنی
کوک: عالیجناب فکر میکنین این کار درستیه ؟
تهیونگ : برای زنده موندن ا/ت و بچم همه کاری میکنم
کوک : عمر عمر شماست عالیجناب
سریع رفتم تو اتاق گریه میکردم یعنی یعنی میخواست چه اتفاقی بیوفته تهیونگ اومد توی اتاق
تهیونگ : ا/ت حالت خوبه
ا/ت : تهیونگ چه اتفاقی قرارع بیوفته چرا بهم چیزی نمیگی
تهیونگ : نگران نباش یه جنگه کوچیکه تو حالا بچمون داری لطفا مراقبش باش حتی اگر دیگه من نبودم
ا/ت : ج ج جنگ اینجوری حرف نزن توکه نمیخوای ولم کنی
تهیونگ : کوک مراقبته نگران نباش بهتره استراحت کنی
بعد از کلی گریه تو بغلش خوابم برد وقتی بیدار شدم توی کالاسکه درحال حرکت بودم کوک کنارم نشسته بود
ا/ت : من کجام
کوک : داریم به یه روستای کوچیک میریم باید از این به بعد اونجا زندگی کنی
ا/ت : چی چی تهیونگ چی
کوک : بانوی من این دستور عالیجنابه
بغضم نتونستم نگردارم شروع کردم گریه کردن
وارد یه روستای کوچیک شدیم که زنای بیوه اونجا زندگی میکردن با بچه یعنی باید تا آخر عمرم اینجا باشم بدون تهیونگ
به نظرتون تهیونگ کشته بشه توی جنگ ؟!
۱۹.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.