درخواستی..
سناریو..وقتی رفتی بار اما فقط 13 سالت بود..
جیسونگ..
با برادرت جیسونگ 3 سال فاصله ی داشتین اما اون خیلی روت حساس بود..به مهمونی یکی از دوستات دعوت شدی
به جیسونگ گفتی ..اما بهش نگفتی که مکان مهمونی توی بار قرار داره..
به مامان بابات هم نگفتی که قرار بری بار..
وقتی به مکان مورد نظرت رسیدی...منتظر شدی که دوست هات بیان..بعد از اینکه دوستات اومدن..تو اخرین نفری بودی که قرار بود وارد بار بشه
همین که میخواستی وارد بار بشی..یقه ی لباست از پشت کشیده شد..ترسیدی و جیغ خفه ایی کشیدی ..به پشت سرت نگاه کردی
خشکت زد ..برادرت داشت با نهایت اعصبانیت نگاهت میکرد...
-ج..جی
-اینجا چه غلطی میکنی..
-ببین جی..
-تو به من دروغ گفتی..
خودت رو از حصار دست های جیسونگ ازادا کردی و کامل بهش رو کردی
-ببین جی من دروغ نگفتم..
-پس چرا اومدی اینجا..
-من فقط جای مهمونی رو بهت نگفتم..
-دیوونم نکن دختر ..دیوونم نکن..اصلا نمیومدی..چرا به ما دروغ گفتی..اگه میرفتی اون تو..
-جی ..تو به من اعتماد نداری..
-دارم..دارمم..من به اون مرد های هیز که منتظرن وقتی پات رو داخل بار بذاری زیرت بگیرن اعتماد ندارم..من نگرانتم..
-من..معذرت میخوام..و..ولی به مام..
-نمیگم..نمیگم..زودباش..بیا بریم خونه
اوهومی گفتی که جیسونگ جلوت وایساد و کتش رو در ارود و روی شونه های لختت قرار داد..
-دیگه هم همچین لباسی نمیپوشی
خنده ی ریزی کردی و بهش چسبیدی که دست هاش رو دور کمرت حلقه کرد
-چشم..چشم نمیپوشم
-دیوونه ی ..نگرانم کردی..
هانورا
جیسونگ..
با برادرت جیسونگ 3 سال فاصله ی داشتین اما اون خیلی روت حساس بود..به مهمونی یکی از دوستات دعوت شدی
به جیسونگ گفتی ..اما بهش نگفتی که مکان مهمونی توی بار قرار داره..
به مامان بابات هم نگفتی که قرار بری بار..
وقتی به مکان مورد نظرت رسیدی...منتظر شدی که دوست هات بیان..بعد از اینکه دوستات اومدن..تو اخرین نفری بودی که قرار بود وارد بار بشه
همین که میخواستی وارد بار بشی..یقه ی لباست از پشت کشیده شد..ترسیدی و جیغ خفه ایی کشیدی ..به پشت سرت نگاه کردی
خشکت زد ..برادرت داشت با نهایت اعصبانیت نگاهت میکرد...
-ج..جی
-اینجا چه غلطی میکنی..
-ببین جی..
-تو به من دروغ گفتی..
خودت رو از حصار دست های جیسونگ ازادا کردی و کامل بهش رو کردی
-ببین جی من دروغ نگفتم..
-پس چرا اومدی اینجا..
-من فقط جای مهمونی رو بهت نگفتم..
-دیوونم نکن دختر ..دیوونم نکن..اصلا نمیومدی..چرا به ما دروغ گفتی..اگه میرفتی اون تو..
-جی ..تو به من اعتماد نداری..
-دارم..دارمم..من به اون مرد های هیز که منتظرن وقتی پات رو داخل بار بذاری زیرت بگیرن اعتماد ندارم..من نگرانتم..
-من..معذرت میخوام..و..ولی به مام..
-نمیگم..نمیگم..زودباش..بیا بریم خونه
اوهومی گفتی که جیسونگ جلوت وایساد و کتش رو در ارود و روی شونه های لختت قرار داد..
-دیگه هم همچین لباسی نمیپوشی
خنده ی ریزی کردی و بهش چسبیدی که دست هاش رو دور کمرت حلقه کرد
-چشم..چشم نمیپوشم
-دیوونه ی ..نگرانم کردی..
هانورا
۱۶.۵k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.