پارت ۱۱۸ رمان تقاص
~پسفردا ~دیانا
رسیده بودیم شمال متین بامون نیومده بود رفتیم ویلا یهو دیدیم متین و ارسلان اونجان اتوسا و پانیذ کشیدم کنار گفتم
_این اینجا چیکار میکنه
اتوسا: ببین دیانا مقدمه چینی نمیکنم هم من هم تو میدونیم ارسلان دوست داره شاید بیشتر از بابات یا مساوی کمتر نیس پس لوس بازیا بزار کنار
پانیذ: کات مات نداریم ارسلان شغلشم جوریه تو خیلیا چیزا میتونه بت کمک کنه پس برو باش حرف بزن
_خیلی عنید
اتوسا: ماهم دوست داریم
پانیذ هولم داد و خوردم به ارسلان گفتم
_سلام
ارسلان: سلام
همه بمون نگاه میکردن گفتم
_خدافظ
اومدم برم تو اتاق اتوسا و امیر اومدن مارو بردن تو اتاق امیر گفت
_تا اشتی نکردید بیرون نمیاید
رسیده بودیم شمال متین بامون نیومده بود رفتیم ویلا یهو دیدیم متین و ارسلان اونجان اتوسا و پانیذ کشیدم کنار گفتم
_این اینجا چیکار میکنه
اتوسا: ببین دیانا مقدمه چینی نمیکنم هم من هم تو میدونیم ارسلان دوست داره شاید بیشتر از بابات یا مساوی کمتر نیس پس لوس بازیا بزار کنار
پانیذ: کات مات نداریم ارسلان شغلشم جوریه تو خیلیا چیزا میتونه بت کمک کنه پس برو باش حرف بزن
_خیلی عنید
اتوسا: ماهم دوست داریم
پانیذ هولم داد و خوردم به ارسلان گفتم
_سلام
ارسلان: سلام
همه بمون نگاه میکردن گفتم
_خدافظ
اومدم برم تو اتاق اتوسا و امیر اومدن مارو بردن تو اتاق امیر گفت
_تا اشتی نکردید بیرون نمیاید
۲۵.۱k
۳۰ مرداد ۱۴۰۰