شش سالم بود.و مدام اصرار میکردم که مرا به کلاس موسیقی بفر
شش سالم بود.و مدام اصرار میکردم که مرا به کلاس موسیقی بفرستند.پدرم مخالف بود.میگفت:دخترو چه به موسیقی !
بزرگتر شدم...کم کم نگاه ها عوض شد.
مانتو پوشیدم.
شال را جلو کشیدم.
سرم را پایین انداختم و راهم را میرفتم.
دلم میخواست ناخن هایم را رنگارنگ کنم و لباس های رنگی بپوشم...دلم میخواست غش غش بخندم و نگران نگاه های مسخره و افکار مسموم بقیه نباشم.
حالا
نزدیک به هفده سال دارم.
و هنوزم به آرزوی شش سالگیم فکر میکنم.
#حدیث_سیدابراهیمی
بزرگتر شدم...کم کم نگاه ها عوض شد.
مانتو پوشیدم.
شال را جلو کشیدم.
سرم را پایین انداختم و راهم را میرفتم.
دلم میخواست ناخن هایم را رنگارنگ کنم و لباس های رنگی بپوشم...دلم میخواست غش غش بخندم و نگران نگاه های مسخره و افکار مسموم بقیه نباشم.
حالا
نزدیک به هفده سال دارم.
و هنوزم به آرزوی شش سالگیم فکر میکنم.
#حدیث_سیدابراهیمی
۴۷۸
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.