تاوان شباهتم £........p20
..ا،ت
تهیونگ : نترس ...نمیخورمت
کارهاش برام خیلی نامفهوم بود ...صورتش ازم گرفت و به زانو های بی جون و برهنه ام کشید ....عجیب بود اما ...اما ...حس میکردم نگران ام شده ...با نگرانی به زانو هام خیره بود ...ک دستش و به حرکت در آورد ....هیچ کاری نمیکردم و خیره و مات بردهی کاراش بودم .... چه دلیل داره؟ ...انگشتش و رو هوا بود و میخواست به زانوم برسه ...اما ..اما حس نمیکردم ک میخواد بهم دست بزنه .....انگشتش آروم فرود اومد رو زانوم .... با تماس پوستش ...دوباره اون خوره افتاد تو جونم ... یه لایحهی ترس ... ولی اون کاری نمیکرد ... اون فقط زانوم لمس کرده بود ... که آروم ... شروع کرد به ماساژ دادن..انگشتش هاش به آرومی و با نظم روی غضروف های زانوم میکشید .... و منی ک هیچ کاری انجام نمیدادم و فقط خیره بودم بهش و پر از سوال و سوال ....بودم ....
درد زانو هام کم کم داشت آروم میشد ...داشت ازش کم تر میشد .....منظورش از این کار چیه ... مگ ...مگ این آدم همونی نیس ک منو مجبور کرد ک رو این زانو ها ب ایستم ... رو این زانو ها واس ساعت ها؟ ساعت ها وایسم بخاطر چی؟ بخاطر این ک غرورش ا،رضا بشه ...مگ این آدم همونی نیس ک منو بی دلیل آورده اینجا؟ مگ این آدم همونی نیس ک چند روزه منو بی دلیل و بی جهت اسیر کرده؟
ک با صدای محو و آرومش رشتهی افکارم از دستم در رف
تهیونگ: به چی فک میکنی (آروم)
چی بهش بگم ....بگم داری چیکار میکنی ؟ بگم بهش ؟ بگم چرا داری واس خوب شدن زانویی تلاش میکنی ک بخاطر غرور لعنتیت
درد کشید؟ چی بگم ....بگم این رفتارت چی میگه ؟ مگه نمیخواستی من درد بکشم ؟ پس چرا داری واسه خوب شدن ام تلاش میکنی ؟ ...ک دوباره ...دوباره سیل اشک هجوم آوردن به چشمام.....خسته شده بودم ...من هیچوقت اجازه نداده بودم کسی اشک هامو ببینه .... ک دوباره صداش پیچید تو کل این اتاق خفه شده و منو کشید بیرون از این افکار خورنده
تهیونگ : لازمت دارم ا،ت ...لازمت دارم (زمزمه وار)
دوباره صداش ...صداش بر عکس خودش و رفتارش ...دلهره نداشت ...صداش کمی آرامش میداد ...آرامشی ک مسکن من بود ...
ولی کلماتی ک با این صدا به پرواز پر میگشودن.....دلهره داشت ....چرا ...منو میخوای چیکار ....منو میخوای چیکار کیم تهیونگ .....دوباره غرق افکارم شده بودم ....متوجه رفتنش نشدم ....یه نگا به اتاق انداختم ک تو تاریکی فرو رفته بود .....فقط مهتاب بود ک روشنگر اتاق تاریک بود ...روشنگر تخت مشکی.... در اتاق باز بود .... ک دوباره اومد ....تو تاریکی اتاق ام میتونستم تشخیص بدم....تشخیص بدن ورزیدهاش کار سختی نبود ....تو دستش یه حوله بود ....ک آروم قدم برداشت سمتم .... من دوباره سوکت کردم ولی ....ولی این چی بود ... نشست رو تخت و ....آروم حوله رو میخواست بزاره رو زانوم ...ک نشستم رو تخت و تکیه دادم به تاج تخت...یکم ترسیدم و تو خودم جمع شدم .... اون حوله چی بود ....ک لب های خوشک شده اش و از هم فاصله داد
تهیونگ : چیزی نیس ... پاتو جمع نکن ...دردش و آروم میکنه ( آروم )
الان ...الان اون ذهن منو خوند؟؟
پوزخند رو لبش خیلی رو مخ ام بود....اون پوزخند یه طرفه ... که دستش و دوباره حرکت داد و از مچ پام گرفت و اونو مجبور به باز کردن،کرد ..... حوله رو آروم گذاشت رو زانوم ....داغی رو زانوم حس کردم ... خیلی گرم بود ولی ...ولی داغی حوله رو تحمل کردم تا درد زانوم کم تر بشه ....چشمام و آروم بستم و به تاج تخت لم دادم .... چقد. خسته بودم و خوابم میومد ... دوباره حس کردم تخت بالا و پایین شد......نمیخواستم دوباره ببینمش ...زیر زیرکی نگاهش کردم ک دیدیم دراز کشیده کنارم و پشتش بهم بود ......یه نفس راحت کشیدم ....اخششش
تهیونگ : نترس ...نمیخورمت
کارهاش برام خیلی نامفهوم بود ...صورتش ازم گرفت و به زانو های بی جون و برهنه ام کشید ....عجیب بود اما ...اما ...حس میکردم نگران ام شده ...با نگرانی به زانو هام خیره بود ...ک دستش و به حرکت در آورد ....هیچ کاری نمیکردم و خیره و مات بردهی کاراش بودم .... چه دلیل داره؟ ...انگشتش و رو هوا بود و میخواست به زانوم برسه ...اما ..اما حس نمیکردم ک میخواد بهم دست بزنه .....انگشتش آروم فرود اومد رو زانوم .... با تماس پوستش ...دوباره اون خوره افتاد تو جونم ... یه لایحهی ترس ... ولی اون کاری نمیکرد ... اون فقط زانوم لمس کرده بود ... که آروم ... شروع کرد به ماساژ دادن..انگشتش هاش به آرومی و با نظم روی غضروف های زانوم میکشید .... و منی ک هیچ کاری انجام نمیدادم و فقط خیره بودم بهش و پر از سوال و سوال ....بودم ....
درد زانو هام کم کم داشت آروم میشد ...داشت ازش کم تر میشد .....منظورش از این کار چیه ... مگ ...مگ این آدم همونی نیس ک منو مجبور کرد ک رو این زانو ها ب ایستم ... رو این زانو ها واس ساعت ها؟ ساعت ها وایسم بخاطر چی؟ بخاطر این ک غرورش ا،رضا بشه ...مگ این آدم همونی نیس ک منو بی دلیل آورده اینجا؟ مگ این آدم همونی نیس ک چند روزه منو بی دلیل و بی جهت اسیر کرده؟
ک با صدای محو و آرومش رشتهی افکارم از دستم در رف
تهیونگ: به چی فک میکنی (آروم)
چی بهش بگم ....بگم داری چیکار میکنی ؟ بگم بهش ؟ بگم چرا داری واس خوب شدن زانویی تلاش میکنی ک بخاطر غرور لعنتیت
درد کشید؟ چی بگم ....بگم این رفتارت چی میگه ؟ مگه نمیخواستی من درد بکشم ؟ پس چرا داری واسه خوب شدن ام تلاش میکنی ؟ ...ک دوباره ...دوباره سیل اشک هجوم آوردن به چشمام.....خسته شده بودم ...من هیچوقت اجازه نداده بودم کسی اشک هامو ببینه .... ک دوباره صداش پیچید تو کل این اتاق خفه شده و منو کشید بیرون از این افکار خورنده
تهیونگ : لازمت دارم ا،ت ...لازمت دارم (زمزمه وار)
دوباره صداش ...صداش بر عکس خودش و رفتارش ...دلهره نداشت ...صداش کمی آرامش میداد ...آرامشی ک مسکن من بود ...
ولی کلماتی ک با این صدا به پرواز پر میگشودن.....دلهره داشت ....چرا ...منو میخوای چیکار ....منو میخوای چیکار کیم تهیونگ .....دوباره غرق افکارم شده بودم ....متوجه رفتنش نشدم ....یه نگا به اتاق انداختم ک تو تاریکی فرو رفته بود .....فقط مهتاب بود ک روشنگر اتاق تاریک بود ...روشنگر تخت مشکی.... در اتاق باز بود .... ک دوباره اومد ....تو تاریکی اتاق ام میتونستم تشخیص بدم....تشخیص بدن ورزیدهاش کار سختی نبود ....تو دستش یه حوله بود ....ک آروم قدم برداشت سمتم .... من دوباره سوکت کردم ولی ....ولی این چی بود ... نشست رو تخت و ....آروم حوله رو میخواست بزاره رو زانوم ...ک نشستم رو تخت و تکیه دادم به تاج تخت...یکم ترسیدم و تو خودم جمع شدم .... اون حوله چی بود ....ک لب های خوشک شده اش و از هم فاصله داد
تهیونگ : چیزی نیس ... پاتو جمع نکن ...دردش و آروم میکنه ( آروم )
الان ...الان اون ذهن منو خوند؟؟
پوزخند رو لبش خیلی رو مخ ام بود....اون پوزخند یه طرفه ... که دستش و دوباره حرکت داد و از مچ پام گرفت و اونو مجبور به باز کردن،کرد ..... حوله رو آروم گذاشت رو زانوم ....داغی رو زانوم حس کردم ... خیلی گرم بود ولی ...ولی داغی حوله رو تحمل کردم تا درد زانوم کم تر بشه ....چشمام و آروم بستم و به تاج تخت لم دادم .... چقد. خسته بودم و خوابم میومد ... دوباره حس کردم تخت بالا و پایین شد......نمیخواستم دوباره ببینمش ...زیر زیرکی نگاهش کردم ک دیدیم دراز کشیده کنارم و پشتش بهم بود ......یه نفس راحت کشیدم ....اخششش
۸.۲k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.