عشق درسایه سلطنت پارت 163
مری: بنوازين..
سربلند کردن و گفتن
نوازنده : بله؟؟
گفتم
مری: بنوازین
نوازنده: اینجا؟ تو باغ؟
مری: بله.. همینجا...
با تعجب به هم نگاه کردن و بعد شروع کردن به نواختن
مری: خوب.. مگه نمیگفتین دوست دارین برقصین؟ این یه مهمانی برای شما ببینم چیکار میکنین..
هیچ کس تکون نخورد..میترسیدن لبخندی زدم و گفتم
مری: ژاکلین تو شروع کن..
ژاکلین رفت جلو و شروع کرد به رقصیدن و بعدم دختر
نامجون بهش ملحق شد..
با لبخند مهربونی ورندازشون کردم کم کم خدمتکارهای دیگه هم اومدن وسط.. صدای خنده ها بلند شد..خدمتکارا با ذوق میخندیدن و میرقصیدن خوشحال بودم که تونسته بودم خوشحالشون کنم..با چیزهای خیلی کوچیک شاد میشدن بی رحمی بود ازشون..دریغش کنی..صداهای عصبانی از بالکن اومد..
آنابل : اینجا چه خبره؟
ولی صداش و شلوغی های گم شد و گمانم فقط من شنیدم و به بالا سرم و بهشون نگاه کردم و گفتم
مری: دارن شادی میکنن.. به اجازه من...
و خودم هم رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن
میخندیدم و میرقصیدم خدمتکارهای مرد هم وسط اومدن و خانومها رو همراهی کردن حالا خوب بودم.. دیگه به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم.. دیگه ناراحتی احساس نمیکردم... نباید میکردم..بی دغدغه خندیدم و چشمام رو بستم و چرخیدم که دستی رفت پشت کمرم و منو سمت خودش کشید..چشمام رو سریع و با تعجب باز کردم
تهیونگ..شوکه شدم..اون... اینجا.. داشت باهام میرقصید..
خدای من...خیره تو چشمم داشت هدایتم میکرد و باهام میرقصید.عالی میرقصید و قشنگ هدایتم میکرد..
چرخوندم و دستش رو برد پشت کمرم و خیلی سریع خمم کرد که موهام پرتاب شد تو صورتم و بعد کمرم رو فشار داد
وسريع صافم کرد و موهام خورد تو صورتش موزیک تموم شد..صورتم تو یه میلی متری صورتش بود..خیلی نزدیک
ایستاده بودیم..زمان و مکان از دستم در رفته بود..
زل زدم تو چشماش چشمای قهوه ایش از این فاصله نزدیک برق میزد..
دستاش رو کمرم نرم حرکت کرد..هر دو از رقص نفس نفس میزدیم..محشر رقصيد.. محشر...
نگاهش از چشمم اروم رو ل*بم اومد و بعد باز تو چشمام نگاه کرد..دستام رو سرشونه هاش بود و اونم با یه دستش کمرم رو محکم گرفته بود و دست دیگه اش رو روی دستم که روی شونه اش بود گذاشته بود..
وضعیتمون خیلی نزدیک به هم بود..نه صدای موزیک میومد و نه حتی صدایی از خدمتکارا سكوت...
و ما فقط به هم خیره بودیم..انگار تو چشمای همدیگه دنبال یه چیزی بودیم این نزدیکی و نگاه خیره بعد از اتمام رقص فقط چند دقیقه طول کشیده بود اما اندازه یه عمر بود..
نامجون: اعلا حضرت منو ببخشین نماینده اتریش اومده... کارش فوریه..خیلی فوری..
فک تهیونگ منقبض شد و چشماش رو لحظه ای بست و بعد رهام کرد و با عجله دور شد و سریع رفت...
سربلند کردن و گفتن
نوازنده : بله؟؟
گفتم
مری: بنوازین
نوازنده: اینجا؟ تو باغ؟
مری: بله.. همینجا...
با تعجب به هم نگاه کردن و بعد شروع کردن به نواختن
مری: خوب.. مگه نمیگفتین دوست دارین برقصین؟ این یه مهمانی برای شما ببینم چیکار میکنین..
هیچ کس تکون نخورد..میترسیدن لبخندی زدم و گفتم
مری: ژاکلین تو شروع کن..
ژاکلین رفت جلو و شروع کرد به رقصیدن و بعدم دختر
نامجون بهش ملحق شد..
با لبخند مهربونی ورندازشون کردم کم کم خدمتکارهای دیگه هم اومدن وسط.. صدای خنده ها بلند شد..خدمتکارا با ذوق میخندیدن و میرقصیدن خوشحال بودم که تونسته بودم خوشحالشون کنم..با چیزهای خیلی کوچیک شاد میشدن بی رحمی بود ازشون..دریغش کنی..صداهای عصبانی از بالکن اومد..
آنابل : اینجا چه خبره؟
ولی صداش و شلوغی های گم شد و گمانم فقط من شنیدم و به بالا سرم و بهشون نگاه کردم و گفتم
مری: دارن شادی میکنن.. به اجازه من...
و خودم هم رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن
میخندیدم و میرقصیدم خدمتکارهای مرد هم وسط اومدن و خانومها رو همراهی کردن حالا خوب بودم.. دیگه به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم.. دیگه ناراحتی احساس نمیکردم... نباید میکردم..بی دغدغه خندیدم و چشمام رو بستم و چرخیدم که دستی رفت پشت کمرم و منو سمت خودش کشید..چشمام رو سریع و با تعجب باز کردم
تهیونگ..شوکه شدم..اون... اینجا.. داشت باهام میرقصید..
خدای من...خیره تو چشمم داشت هدایتم میکرد و باهام میرقصید.عالی میرقصید و قشنگ هدایتم میکرد..
چرخوندم و دستش رو برد پشت کمرم و خیلی سریع خمم کرد که موهام پرتاب شد تو صورتم و بعد کمرم رو فشار داد
وسريع صافم کرد و موهام خورد تو صورتش موزیک تموم شد..صورتم تو یه میلی متری صورتش بود..خیلی نزدیک
ایستاده بودیم..زمان و مکان از دستم در رفته بود..
زل زدم تو چشماش چشمای قهوه ایش از این فاصله نزدیک برق میزد..
دستاش رو کمرم نرم حرکت کرد..هر دو از رقص نفس نفس میزدیم..محشر رقصيد.. محشر...
نگاهش از چشمم اروم رو ل*بم اومد و بعد باز تو چشمام نگاه کرد..دستام رو سرشونه هاش بود و اونم با یه دستش کمرم رو محکم گرفته بود و دست دیگه اش رو روی دستم که روی شونه اش بود گذاشته بود..
وضعیتمون خیلی نزدیک به هم بود..نه صدای موزیک میومد و نه حتی صدایی از خدمتکارا سكوت...
و ما فقط به هم خیره بودیم..انگار تو چشمای همدیگه دنبال یه چیزی بودیم این نزدیکی و نگاه خیره بعد از اتمام رقص فقط چند دقیقه طول کشیده بود اما اندازه یه عمر بود..
نامجون: اعلا حضرت منو ببخشین نماینده اتریش اومده... کارش فوریه..خیلی فوری..
فک تهیونگ منقبض شد و چشماش رو لحظه ای بست و بعد رهام کرد و با عجله دور شد و سریع رفت...
۹.۴k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.