سناریو🍷♥
یه چند سالی بود که با سرطان مبارزه میکردی
اخیرا دکترا ازت قطع امید کرده بودن
خودتم از خودت خسته شده بودی
ولی امروز به طرز مرموزی که حتی دکترا هم انگشت به دهن بودن سرطانت از بین رفته بود
و اثری ازش نبود
توی فکر و خیالات بود که رسیدیخونه
کلید رو انداختیو داخل رفتی
چراغا روشن بودن عجیب بود
ولی با فکر اینکه یادت رفته باشه که خاموش کنی بیخیال شدی
به اتاقت رفتی میخواستی لباسا هاتوعوض کنی
که دستی دور کمرت حلقه شد میخواستی از ترس داد بزنی ولی مغزت فرمان نمیداد
که اروم به لبت بوسه ای زد و گفت: تو نباید از کسی که بخاطر اینکه عاشق خودت کردی و نجاتت داد بترسی بیب
_______________
بازم بزارم؟؟🗿
اخیرا دکترا ازت قطع امید کرده بودن
خودتم از خودت خسته شده بودی
ولی امروز به طرز مرموزی که حتی دکترا هم انگشت به دهن بودن سرطانت از بین رفته بود
و اثری ازش نبود
توی فکر و خیالات بود که رسیدیخونه
کلید رو انداختیو داخل رفتی
چراغا روشن بودن عجیب بود
ولی با فکر اینکه یادت رفته باشه که خاموش کنی بیخیال شدی
به اتاقت رفتی میخواستی لباسا هاتوعوض کنی
که دستی دور کمرت حلقه شد میخواستی از ترس داد بزنی ولی مغزت فرمان نمیداد
که اروم به لبت بوسه ای زد و گفت: تو نباید از کسی که بخاطر اینکه عاشق خودت کردی و نجاتت داد بترسی بیب
_______________
بازم بزارم؟؟🗿
۷.۴k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.