تهیونگ و دختر رزمی پوشو ۳۴
سو : بعد به سمت باغ حرکت کردم کمی دورم رو نگاه کردم که متوجه یک شخص در تاریکی شدم رفتم جلوتر که متوجه شدم اون همون کسی بود که چند وقت پیش جونم رو نجات داد . اون...اون...همون سیاه پوش بود . سیاه پوش : میبینم که نامه رو خواندی و اومدی . سو : چیکارم داری؟ . سیاه پوش: این جای تشکر کردنت هست . سو : چرا باید تشکر کنم . نکنه باید بخاطر اینکه منو دوباره به این زندگی تلخ برگردوندی میخوای ازت تشکر کنم؟ . سیاهپوش : درسته . سو : هیچوقت به خاطرش ازت تشکر نمیکنم . سیاهپوش : ملکه لطفا بیاید بنشینید باید باهاتون صحبت کنم . سو : تو کی هستی . چرا من باید به حرفات گوش کنم . سیاهپوش : ملکه خودتون به زودی میفهمید ولی قبل از اینکه منو بشناسید باید باهم دیگه چند بار دیدار داشته باشیم و اینم خدمتتون بگم که لطفا به من اعتماد کنید و هر سوالی که ازتون میپرسم باید واقعیتش رو بهم بگید . سو : چرا من باید به تو اعتماد کنم؟ . سیاهپوش : ملکه لطفا بهم اعتماد کنید سیاهپوش : ملکه لطفا بهم اعتماد کنید ولی الان نمیتونم دلیل اعتماد کردن به من رو بهتون بگم . سو : رفتم و روی صندلی نشستم و گفتم سوالت چیه . سیاهپوش : ملکه یک سوالی که ذهن منو درگیر کرده این هست که ایا شما در شیرینی پادشاه سم ریختین؟ . سو : اخه چرا من باید داخل شیرینی پادشاه سم بریزم . اخه من چه دلیلی میتونم داشته باشم که بخوام پادشاه رو بکشم . سیاهپوش : چندین دلیل داره . شما میتونید پادشاه رو بکشید و خودتون به عنوان پادشاه بر روی تخت سلطنت بنشینید . سو : من هیچ وقت همچین کار کثیفی نمیکنم که بخوام بر تخت سلطنت بنشینم . سیاهپوش : سوال دومم این هست که چرا میخواستید خودتون رو بکشید؟ . سو : قبل از اینکه به من اتهام بزنن که من سم دادم به پادشاه ، اون خیلی منو دوست داشت و ما با هم خیلی خوب بودیم ولی بعد از اون اتهام ، پادشاه ولم کرد و دیگه حتی دوست نداره تو چشمام نگاه کنه و یکم باهام صحبت کنه ، بعد بغض گلوم رو گرفت و ادامه دادم : اون دیگه حتی بهم نگاه نمیکنه که بخواد بهم بگه چرا اینکارو کردم . حتی با خودش اینطوری فکر نکرد که چرا باید زنش اونو بکشه😔 . اون خیلی تغییر کرد . اگر من برم هیچ کسی تنها نمیشه . سیاهپوش : ملکه شما خیلی کارها برای این کشور انجام دادید و مردم این کشور شما رو خیلی دوست دارن . مقصر پادشاه ابله و بی لیاقت این کشوره . سو : دیگه این حرف رو نزن . سیاهپوش : ملکه ، پادشاه شما رو رها کرد ولی بازم دارید ازش دفاع میکنید . سو : اون منو رها کرد ولی من اونو رها نکردم . سیاهپوش : ملکه شما واقعا انسان وفاداری هستید و من اگر جای پادشاه بودم بیشتر از اینها قدر شما رو میدونستم . سو : داری پات رو از گلیمت دراز تر میکنی . سیاهپوش : ملکه اینطور نیست . اون پادشاه ابله چشماش رو بسته و داره سر خود تصمیمات بیجا میگیره . سو : پادشاه این کشور هیچوقت الکی تصمیم نمیگیره . اون پادشاه یک روز چشماش باز میشه و حقیقت رو میفهمه چه دیر یا چه زود ولی اگر چشماش دیر بر حقیقت باز بشه من رفتم و اون میمونه با کلی پشیمانی ، امیدوارم که سریع چشماش رو باز کنه و حقیقت رو ببینه . سیاهپوش : ملکه من دیگه باید برم امکان داره شما تو دردسر بیوفتید . سو : میشه قبل از اینکه بری یک چیزی بهت بگم . سیاهپوش : در خدمتم ملکه . سو : تو نمیدونی قدرت عشق چقدر زیاده و این احساس رو دست کم گرفتی و ازش اینقدر راحت صحبت میکن . عشق یعنی وفاداری . عشق یعنی هوای اون شخص رو داشته باشی..... فردا هم میتونم باهات ملاقات کنم؟ . سیاهپوش : نشان قرار ملاقاتمون یک گل رز هست که از این به بعد هر وقت گل رز رو در اتاقتون دیدید یعنی من منتظر شما هستم که در اینجا باهاتون قرار ملاقات بزارم . سو : بعد سیاهپوش کمی گرده پاشید در صورتم و فرار کرد . برگشتم به اتاقم و داشتم با خودم فکر میکردم که چرا اون شخص این سوالات رو از من میپرسید . ندیمه : ملکه ، عالیجناب گفتن که به اتاقشون برید
۶۰.۶k
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.