پارت یک:
پارت یک:
توی یک روز سرد زمستونی توی کریسمس تصمیم گرفته بودی با دوستات رز، لوسی و لیا برین جنگل و چادر بزنین و کلی خوش بگذرونین .( اسم تو یوناست)
رسیدین به جنگل... رز چادر رو پهن میکرد، لوسی وسایل رو از تو ماشین درمیاورد، لیا هم زیر پایی رو پهن میکرد تا بشینین.
_رز : یونا، تو برو هیزم برای اتیش جمع کن، مواظب خودت هم باش.
یونا: نگران نباش حواسم به خودم هست
رفتی تا هیزم جمع کنی. وقتی داشتی هیزم جمع میکردی به یک خونه رسیدی.. ترسیدی برای همین از اون خونه دور شدی... وقتی داشتی از اون خونه دور میشدی یه نفر دستی به شونه ات زد. سر جات یخ زدی.
_کجا با این عجله؟
زبونت بند اومده بود نمیدونستی چی بگی.
وقتی به اون نگاه کردی، دیدی یه پسر رنگ پریده ( جونگکوک) جلوت وایساده بود، چشماش قرمز بود. ترسیدن بودی.
_هم؟ تو وارد قلمرو من شدی، بدون اجازه.
_ب.. ببخشید اقا
_مطمئن باش نمیزارم بری
سعی کردی فرار کنی ولی اون تو رو به نزدیک ترین درخت هل داد و چسبوند.
_اخه.. چرا نمیزاری برم؟
_هم... شاید چون که به خون نیاز دارم.. و تو طعمه ی من هستی.
اون موقع بود که فهمیدی اون یک خوناشامه.
_لطفا.. التماست میکنم بزار برم.. من نمیخوام بمیرم..
_کی گفته میخوام بکشمت؟ فقط یه ذره خون میخوام
بعد از اینکه جونگکوک این حرف رو زد، ملودی عجیبی به گوشم خورد و باعث شد بیهوش بشم.
_اوه... فک کنم اهنگم رو دوست داشتی *پوزخند زد*
ادامه دارد...
اولین بارم بود مینویسم اگه بد شد به بزرگی خودتون ببخشین😭😭
دستم پوکید یه لایکی کن🎀✨
توی یک روز سرد زمستونی توی کریسمس تصمیم گرفته بودی با دوستات رز، لوسی و لیا برین جنگل و چادر بزنین و کلی خوش بگذرونین .( اسم تو یوناست)
رسیدین به جنگل... رز چادر رو پهن میکرد، لوسی وسایل رو از تو ماشین درمیاورد، لیا هم زیر پایی رو پهن میکرد تا بشینین.
_رز : یونا، تو برو هیزم برای اتیش جمع کن، مواظب خودت هم باش.
یونا: نگران نباش حواسم به خودم هست
رفتی تا هیزم جمع کنی. وقتی داشتی هیزم جمع میکردی به یک خونه رسیدی.. ترسیدی برای همین از اون خونه دور شدی... وقتی داشتی از اون خونه دور میشدی یه نفر دستی به شونه ات زد. سر جات یخ زدی.
_کجا با این عجله؟
زبونت بند اومده بود نمیدونستی چی بگی.
وقتی به اون نگاه کردی، دیدی یه پسر رنگ پریده ( جونگکوک) جلوت وایساده بود، چشماش قرمز بود. ترسیدن بودی.
_هم؟ تو وارد قلمرو من شدی، بدون اجازه.
_ب.. ببخشید اقا
_مطمئن باش نمیزارم بری
سعی کردی فرار کنی ولی اون تو رو به نزدیک ترین درخت هل داد و چسبوند.
_اخه.. چرا نمیزاری برم؟
_هم... شاید چون که به خون نیاز دارم.. و تو طعمه ی من هستی.
اون موقع بود که فهمیدی اون یک خوناشامه.
_لطفا.. التماست میکنم بزار برم.. من نمیخوام بمیرم..
_کی گفته میخوام بکشمت؟ فقط یه ذره خون میخوام
بعد از اینکه جونگکوک این حرف رو زد، ملودی عجیبی به گوشم خورد و باعث شد بیهوش بشم.
_اوه... فک کنم اهنگم رو دوست داشتی *پوزخند زد*
ادامه دارد...
اولین بارم بود مینویسم اگه بد شد به بزرگی خودتون ببخشین😭😭
دستم پوکید یه لایکی کن🎀✨
۱.۲k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.