فن فیک مایکی پایان فصل ۱ و پارت ۱۰ :)
خب اینم ک میبینید این فیلم تموم شد و میریم فصل بعد:))
بالاخره براتون پارت دادم چون خیلی اصرار کردید:))
.
وقتی اینو گفت از اتاق رفت بیرون و منم ت ذهنم میگفتم: خانواده من چجور آدمایی هستن؟.....
فکر اینکه خانوادم چجور آدم هایی هستن باعث شد حالم خراب شه و سرگیجه بگیرم.
سرم گیج میرفت و درست روی پاک نمیتونستم وایسم و تلوتلو میخوردم تا خوردم زمین آنجلیکا ترسید و شروع کرد گریه کردن و صدا زدن اسمم
آنجی:آجییی....آجیی...آجییی.....آجی.....
و چشمام آروم آروم بسته شد.
وقتی چشمام رو آروم آروم باز کردم همه جا رو تار میدیدم چشمام ب نور اتاقی ک داخلش بودم زیاد عادت نداشت و چند بار پلک زدم تا چشمم ب اتاق عادت کنه.
کامل میتونستم اطرافم رو ببینم داخل ی اتاق روی ی تخت خوابیده بودنم درست میتونستم حدس بزنم ک داخل بیمارستانم.
کنارم سمت چپ آنجلیکا روی ی صندلی نشسته بود و خوابش برده بود.
روبروم بابا و سوزومه(مادرناتنی) وایساده بود و کنارم سمت راستمم گُوِن و اما و مایکی وایساده بودن.
منم از جام بلند شدم نشستم و گفتم:
من:برا چ همه اینجا جمع شدین چیزی نیست ک فقط چند دقیقه بیهوش شدم.
وقتی این حرف رو زدم گُوِن عصبی شد و گفت:
گُوِن:هوی هوی لعنتی چرا اینجا جمع شدیم؟ ت تا الان بیهوش بودی ما از ساعت ۱۲ تا الان اینجاییم بعد ت میگی چیزی نیست چند دقیقه بیهوشم اصلا میدونی الان ساعت چنده؟
منم ی تای آبروم رو دادم بالا پرسیدم
من:مگه از کی اینجام و بیهوشم؟
گُوِن عصبی شد و از روی صندلی بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
اما ی نگاه نگران با ی لبخند کوچیک بهم زد و گفت:
اما: خب راستش خواهرت وقتی بیهوش شدی کنارت بود اون از ساعت ۱۲ تا الان ک ساعت.....س..ساعت ۶ هست کنارته و ت...بیهوشی.
از حرف اما تعجب کردم و یکمم نارحت شدم چون تفریحشون رو ب هم زدم.
من:اما پس شهربازی چی شد چرا بدون من نرفتید؟
اما: راستش گُوِن بهم زنگ زد و گفت ک ت بیهوش شدی برای همین ما هم خودمون رو رسوندیم.
داخل زهنم همش این جمله تکرار میشد*ما هم خودمون رو رسوندیم*
من: ا..اما منظورت از..م..ما هم خودمون رو رسوندیم چیه؟
اما ی تک خندهای کرد و گفت :
اما:مگه قرار نبود ما و دوستای داداش مایکی باعث بریم شهربازی خب ما هم از اونجا مستقیم اومدیم اینجا
دوست داری صداشون کنم تا بیان تو؟
منم ک ب تته پته افتاده بودم بلند داد زدم و گفتم:
من:ن نزار بیان تو(با داد).
وقتی اینو بلند گفتم یهو یکی از پشت پرده گفت:
؟؟؟:.....
.
خب خب اینم پایان این پارت تا پارت بعد فعلاً خدا نگهداررر:)))
فقط لطفاً فحشم ندید ک دیر پارت دادم:)))
بالاخره براتون پارت دادم چون خیلی اصرار کردید:))
.
وقتی اینو گفت از اتاق رفت بیرون و منم ت ذهنم میگفتم: خانواده من چجور آدمایی هستن؟.....
فکر اینکه خانوادم چجور آدم هایی هستن باعث شد حالم خراب شه و سرگیجه بگیرم.
سرم گیج میرفت و درست روی پاک نمیتونستم وایسم و تلوتلو میخوردم تا خوردم زمین آنجلیکا ترسید و شروع کرد گریه کردن و صدا زدن اسمم
آنجی:آجییی....آجیی...آجییی.....آجی.....
و چشمام آروم آروم بسته شد.
وقتی چشمام رو آروم آروم باز کردم همه جا رو تار میدیدم چشمام ب نور اتاقی ک داخلش بودم زیاد عادت نداشت و چند بار پلک زدم تا چشمم ب اتاق عادت کنه.
کامل میتونستم اطرافم رو ببینم داخل ی اتاق روی ی تخت خوابیده بودنم درست میتونستم حدس بزنم ک داخل بیمارستانم.
کنارم سمت چپ آنجلیکا روی ی صندلی نشسته بود و خوابش برده بود.
روبروم بابا و سوزومه(مادرناتنی) وایساده بود و کنارم سمت راستمم گُوِن و اما و مایکی وایساده بودن.
منم از جام بلند شدم نشستم و گفتم:
من:برا چ همه اینجا جمع شدین چیزی نیست ک فقط چند دقیقه بیهوش شدم.
وقتی این حرف رو زدم گُوِن عصبی شد و گفت:
گُوِن:هوی هوی لعنتی چرا اینجا جمع شدیم؟ ت تا الان بیهوش بودی ما از ساعت ۱۲ تا الان اینجاییم بعد ت میگی چیزی نیست چند دقیقه بیهوشم اصلا میدونی الان ساعت چنده؟
منم ی تای آبروم رو دادم بالا پرسیدم
من:مگه از کی اینجام و بیهوشم؟
گُوِن عصبی شد و از روی صندلی بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
اما ی نگاه نگران با ی لبخند کوچیک بهم زد و گفت:
اما: خب راستش خواهرت وقتی بیهوش شدی کنارت بود اون از ساعت ۱۲ تا الان ک ساعت.....س..ساعت ۶ هست کنارته و ت...بیهوشی.
از حرف اما تعجب کردم و یکمم نارحت شدم چون تفریحشون رو ب هم زدم.
من:اما پس شهربازی چی شد چرا بدون من نرفتید؟
اما: راستش گُوِن بهم زنگ زد و گفت ک ت بیهوش شدی برای همین ما هم خودمون رو رسوندیم.
داخل زهنم همش این جمله تکرار میشد*ما هم خودمون رو رسوندیم*
من: ا..اما منظورت از..م..ما هم خودمون رو رسوندیم چیه؟
اما ی تک خندهای کرد و گفت :
اما:مگه قرار نبود ما و دوستای داداش مایکی باعث بریم شهربازی خب ما هم از اونجا مستقیم اومدیم اینجا
دوست داری صداشون کنم تا بیان تو؟
منم ک ب تته پته افتاده بودم بلند داد زدم و گفتم:
من:ن نزار بیان تو(با داد).
وقتی اینو بلند گفتم یهو یکی از پشت پرده گفت:
؟؟؟:.....
.
خب خب اینم پایان این پارت تا پارت بعد فعلاً خدا نگهداررر:)))
فقط لطفاً فحشم ندید ک دیر پارت دادم:)))
۴.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.