minsung
تکپارتی مینسونگ(درخواستی) پارت ۲
لینو: هان!...هان!
هان چشمانش را باز کرد. دستانش بسته بودند و بدنش پر از زخم بود. با صدایی گرفته گفت
هان: لی-لینو...خودتی؟
لینو با وضعیت هان ، قلبش درد گرفت. عشق زندگیش بخاطر اون به این وضعیت افتاده بود. با بغض گفت
لینو: اره خودمم...اومدم نجاتت بدم..
در اونجا را باز کرد به سمت هان رفت. دست هایش را باز کرد و اورا در آغوش گرفت. هان متقابلا اورا بغل کرد.
سونگمین: یکم دیگه میان...زودتر برین..
لینو باشه ای گفت و به هان کمک کرد تا بلند شود. از سونگمین تشکر و خداحافظی کرد و با هان به سمت در پشتی قصر رفتند.
لینو: بیا هان یکم دیگه از این جهنم میریم بیرون. در را باز کردن و از قصر خارج شدن. با تمام وجودشون دویدن تا از اونجا دور بشن. بعد از ۳۰ دقیقه ، وقتی مطمئن شدند که دور هستن ، ایستادن.
لینو نفس نفس زنان گفت
لینو: هان خوبی؟!
که هان پرید و لینو رو بغل کرد.
هان: ممنونم..لینو...ممنونم که نجاتم دادی...
لینو اورا بغل کرد و کفت
لینو: چطور میتونم عشق زندگیم رو کل کنم؟
هردو شان به هم نگاه کردند و لبخندی زدند.
هان: خیلی دوست دارم!
لینو: منم خیلی دوست دارم.
اروم به سمت لب های لینو رفت و بوسه ای روی لب های او گذاشت. انها میدانستند که نمیتوانند همیشه در ارامش زندگی کنند ، می دانستند که باید کلی تلاش کنند تا بتواند زندگی خوبی برای خود بسازند ، می دانستند که پادشاه ، انها را ول نمیکند و دنبالشان می اید ، اما انها بخاطر عشقی که به هم داشتند تا اخر عمرشون با تمام این سختی ها ، زندگی کردند و همیشه شاد موندند.
پایان~
لینو: هان!...هان!
هان چشمانش را باز کرد. دستانش بسته بودند و بدنش پر از زخم بود. با صدایی گرفته گفت
هان: لی-لینو...خودتی؟
لینو با وضعیت هان ، قلبش درد گرفت. عشق زندگیش بخاطر اون به این وضعیت افتاده بود. با بغض گفت
لینو: اره خودمم...اومدم نجاتت بدم..
در اونجا را باز کرد به سمت هان رفت. دست هایش را باز کرد و اورا در آغوش گرفت. هان متقابلا اورا بغل کرد.
سونگمین: یکم دیگه میان...زودتر برین..
لینو باشه ای گفت و به هان کمک کرد تا بلند شود. از سونگمین تشکر و خداحافظی کرد و با هان به سمت در پشتی قصر رفتند.
لینو: بیا هان یکم دیگه از این جهنم میریم بیرون. در را باز کردن و از قصر خارج شدن. با تمام وجودشون دویدن تا از اونجا دور بشن. بعد از ۳۰ دقیقه ، وقتی مطمئن شدند که دور هستن ، ایستادن.
لینو نفس نفس زنان گفت
لینو: هان خوبی؟!
که هان پرید و لینو رو بغل کرد.
هان: ممنونم..لینو...ممنونم که نجاتم دادی...
لینو اورا بغل کرد و کفت
لینو: چطور میتونم عشق زندگیم رو کل کنم؟
هردو شان به هم نگاه کردند و لبخندی زدند.
هان: خیلی دوست دارم!
لینو: منم خیلی دوست دارم.
اروم به سمت لب های لینو رفت و بوسه ای روی لب های او گذاشت. انها میدانستند که نمیتوانند همیشه در ارامش زندگی کنند ، می دانستند که باید کلی تلاش کنند تا بتواند زندگی خوبی برای خود بسازند ، می دانستند که پادشاه ، انها را ول نمیکند و دنبالشان می اید ، اما انها بخاطر عشقی که به هم داشتند تا اخر عمرشون با تمام این سختی ها ، زندگی کردند و همیشه شاد موندند.
پایان~
۹.۰k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.