Miracle = معجزه
Part15
_ خیلی ممنونم....
+ خب دیگه بسه هرچی تعارف کردین...شب رو فعلا پیش جانگ بخواب تا فردا یکی از اتاقای خالی رو برات آماده کنم...باهاش مشکلی نداری؟
_ مشکلی نیست هرجا باشه باهاش مشکلی ندارم
آقای پارک : مطمئمنی جانگ قبول میکنه؟
+ شگردش دست خودممه
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و گفتم :
+ جانگ فقط همین امشب...قول میدم فقط امشب باشه
میدونستم جلوی این قیافم کم نمیاره
جانگ : باشه...فقط همین امشب
از خوشحالی پریدم بغلش و گفتم
+منونمممممممم..... قول میدم فردا با آجوما صحبت کنم که باهات آشتی کنه (آجوما زنه جانگه)
سریع منو از خودش جدا کرد و شونه هامو محکم گرفت و با حالت نگران والتماس کننده ای گفت :
جانگ : واقعا این کارو میکنی؟
+وظیفمه... به عنوان یه دوست ، ایندفعه اون بغلم کرد و گفت :
جانک : ممنونم بانوی مننننننننن
یه هفته ی اول همه چیز طبق روال پیش رفت...تهیونگ هم وسایلشو آورد همینجا و خونه رو تخلیه کرد اومد پیش ما...همیشه به عنوان یه برادر بزرگ میبینش...مشکل اینجاست که با دیدنش بیش از حد خوشحال میشم...شاید به عنوان یه دوست و برادر ی چیز طبیعی باشه ولی فقط خوشحالیم نبود...وقتی به صورتش زل میزدم ی جاذبه ی عجیبی نسبت به چشماش مخصوصاً لباش داشتم...و این چیزا اصلا طبیعی نیستن...
_ یااا.... کجایی ا/ت؟
+اوپس...دوباره...
به خودم اومدم و میبینم که دوباره داخل صورتش غرق شدم
+مطمئن نیستم کجام...
_ حالت خوبه؟
+ اینم مطمئمن نیستم
_ وایسا ببینم....نکنه عاشقم شدی؟
راست میگفت ، شاید داشتم عاشقش میشدم!
+ راستش رو بخوای.....اینم مطمئن نیستم
دستشو گذاشت روی میز و با بهت بهم زل زد....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
_ خیلی ممنونم....
+ خب دیگه بسه هرچی تعارف کردین...شب رو فعلا پیش جانگ بخواب تا فردا یکی از اتاقای خالی رو برات آماده کنم...باهاش مشکلی نداری؟
_ مشکلی نیست هرجا باشه باهاش مشکلی ندارم
آقای پارک : مطمئمنی جانگ قبول میکنه؟
+ شگردش دست خودممه
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و گفتم :
+ جانگ فقط همین امشب...قول میدم فقط امشب باشه
میدونستم جلوی این قیافم کم نمیاره
جانگ : باشه...فقط همین امشب
از خوشحالی پریدم بغلش و گفتم
+منونمممممممم..... قول میدم فردا با آجوما صحبت کنم که باهات آشتی کنه (آجوما زنه جانگه)
سریع منو از خودش جدا کرد و شونه هامو محکم گرفت و با حالت نگران والتماس کننده ای گفت :
جانگ : واقعا این کارو میکنی؟
+وظیفمه... به عنوان یه دوست ، ایندفعه اون بغلم کرد و گفت :
جانک : ممنونم بانوی مننننننننن
یه هفته ی اول همه چیز طبق روال پیش رفت...تهیونگ هم وسایلشو آورد همینجا و خونه رو تخلیه کرد اومد پیش ما...همیشه به عنوان یه برادر بزرگ میبینش...مشکل اینجاست که با دیدنش بیش از حد خوشحال میشم...شاید به عنوان یه دوست و برادر ی چیز طبیعی باشه ولی فقط خوشحالیم نبود...وقتی به صورتش زل میزدم ی جاذبه ی عجیبی نسبت به چشماش مخصوصاً لباش داشتم...و این چیزا اصلا طبیعی نیستن...
_ یااا.... کجایی ا/ت؟
+اوپس...دوباره...
به خودم اومدم و میبینم که دوباره داخل صورتش غرق شدم
+مطمئن نیستم کجام...
_ حالت خوبه؟
+ اینم مطمئمن نیستم
_ وایسا ببینم....نکنه عاشقم شدی؟
راست میگفت ، شاید داشتم عاشقش میشدم!
+ راستش رو بخوای.....اینم مطمئن نیستم
دستشو گذاشت روی میز و با بهت بهم زل زد....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۵۷.۷k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.