گیتار مشکی
part 9
*چند ساعت بعد، خانه ی یونا
روی تخت سفید رنگم نشسته بودم. عکس هوسوک و دفتر نقاشیم جلوم بود. به چشماش رسیده بودم.
زنگ در به صدا در اومد. احتمالا یکی از پسرا بود.
؟:یونا تو اتاقشه؟
صدای سوکجین بود.
+آره پسرم... هرچی بهش میگم یکم مهمون نواز باش گوش نمیکنه.
؟: جین، آجوما... بزارین راحت باشه... حالا انگار اون میاد خونه ی ما ما براش فرش قرمز پهن میکنیم. ماها از این حرفا باهم نداریم آجوما نگران نباش.
صدای خنده ی آجوما بلند شد.
+راست میگی پسرم. شما باهم خیلی راحتید.
جین: یوناااااا لامصببب حداقل بیا به مهمونت یه سلامی چیزی بدهههه. نشستی داری نقاشی میکنی دوبارهههه؟
خندم گرفته بود.
_دارم چشمارو میکشمممم نمیتونم ول کنم بیامممم. بیا بالا بهت سلام میدمممم.
جین: ای پدر هندساممممم
با حرفش کل افراد حاظر توی خونه از خنده منفجر شدن.
مدادمو گذاشتم روی دفتم و بلند شدم.
_ال...الآن میایم...خخخخخ
رفتم سمت در. سرگیجه ی همیشگی سراغم اومد. البته چیز طبیعی ای بود. بخاطر کم خونی اینجوری میشدم.
رسیدم پایین
؟:از جایی برگشتی ای عزیز؟
صدای نامجون بود. نامجون و جین برادر بودن بخاطر همین باهم اومده بودن (این داستان فیکه و واقعی نیس)
به تیپم نگاه کردم. یه شلوار لی پام بود، یه تاپ مشکی پوشیده بودم روشم یه سوییشرت سبز پوشیده بودم. زیپش باز بود. متوجه منظورش شدم. خندیدم.
_نه... موقعی که از مدرسه برگشتم تا الآن هنوز شلوارمو عوض نکردم... تصمیم هم ندارم عوضش کنم فعلا.
نامجون: هعییییییی خدایاااااااااا.
هنوز از در دور نشده بودیم که دوباره زنگ زدن.
_احتمالا هوسوکه. بهش گفتم زودتر بیاد کارش دارم.
آجوما در باز کرد و بله. خودش بود... چهره ی خندون هوسوک از پشت در نمایان شد.
هوسوک:سلاممممم هوپی تون اومددددددد
نامجون نگاه های نگران به هوسوک میکرد.
نامجون:حالت خوبه هوسوکا؟ چرا بهمون نگفتی حالت خوب نیست؟ چی شده؟
لبخند هوسوک کمرنگ شد. یا پاکت دستش بود. دادش به من.
جین که تا الآن داشت بهمون نگاه میکرد با دیدن پاکت فوضولیش گل کرد.
جین: اووووووو اون دیگه چیههههههه؟
هوسوک: یه هدیه ی معذرت خواهیه.
آجوما و جین تعجب کرده بودن. طبیعتا نامجون هم باید تعجب میکرد ولی انگار میدونست دلیلش چیه.
_توکه کاری نکردی... لازم نبود.
هوسوک:بازم خب...
+میگم پسرم... اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟ چی شده عزیزم؟
لبخند زد: نه آجوما نگران نباش... من حالم عالیه عالیه و آماده ی انرژی دادن به بچه هامممم
+خوبه پس. برید تو پذیرایی. میرم براتون خوراکی بیارم.
_فدایی داری آجوما... فقط الآن نمیخواد بیاری. بزار همه بیان بعد. امروز یه نفر دیگه هم میاد... چون اولین بارشه بی ادبی میشه
+کی میاد؟ بگید ببینم کلکا دیگه کی رو مثل خودتون میخواید بدبخت کنید.
هوسوک: آجوماااااا؟!
+مگه دروغ میگم؟
رفتیم سمت پذیرایی...
*چند ساعت بعد، خانه ی یونا
روی تخت سفید رنگم نشسته بودم. عکس هوسوک و دفتر نقاشیم جلوم بود. به چشماش رسیده بودم.
زنگ در به صدا در اومد. احتمالا یکی از پسرا بود.
؟:یونا تو اتاقشه؟
صدای سوکجین بود.
+آره پسرم... هرچی بهش میگم یکم مهمون نواز باش گوش نمیکنه.
؟: جین، آجوما... بزارین راحت باشه... حالا انگار اون میاد خونه ی ما ما براش فرش قرمز پهن میکنیم. ماها از این حرفا باهم نداریم آجوما نگران نباش.
صدای خنده ی آجوما بلند شد.
+راست میگی پسرم. شما باهم خیلی راحتید.
جین: یوناااااا لامصببب حداقل بیا به مهمونت یه سلامی چیزی بدهههه. نشستی داری نقاشی میکنی دوبارهههه؟
خندم گرفته بود.
_دارم چشمارو میکشمممم نمیتونم ول کنم بیامممم. بیا بالا بهت سلام میدمممم.
جین: ای پدر هندساممممم
با حرفش کل افراد حاظر توی خونه از خنده منفجر شدن.
مدادمو گذاشتم روی دفتم و بلند شدم.
_ال...الآن میایم...خخخخخ
رفتم سمت در. سرگیجه ی همیشگی سراغم اومد. البته چیز طبیعی ای بود. بخاطر کم خونی اینجوری میشدم.
رسیدم پایین
؟:از جایی برگشتی ای عزیز؟
صدای نامجون بود. نامجون و جین برادر بودن بخاطر همین باهم اومده بودن (این داستان فیکه و واقعی نیس)
به تیپم نگاه کردم. یه شلوار لی پام بود، یه تاپ مشکی پوشیده بودم روشم یه سوییشرت سبز پوشیده بودم. زیپش باز بود. متوجه منظورش شدم. خندیدم.
_نه... موقعی که از مدرسه برگشتم تا الآن هنوز شلوارمو عوض نکردم... تصمیم هم ندارم عوضش کنم فعلا.
نامجون: هعییییییی خدایاااااااااا.
هنوز از در دور نشده بودیم که دوباره زنگ زدن.
_احتمالا هوسوکه. بهش گفتم زودتر بیاد کارش دارم.
آجوما در باز کرد و بله. خودش بود... چهره ی خندون هوسوک از پشت در نمایان شد.
هوسوک:سلاممممم هوپی تون اومددددددد
نامجون نگاه های نگران به هوسوک میکرد.
نامجون:حالت خوبه هوسوکا؟ چرا بهمون نگفتی حالت خوب نیست؟ چی شده؟
لبخند هوسوک کمرنگ شد. یا پاکت دستش بود. دادش به من.
جین که تا الآن داشت بهمون نگاه میکرد با دیدن پاکت فوضولیش گل کرد.
جین: اووووووو اون دیگه چیههههههه؟
هوسوک: یه هدیه ی معذرت خواهیه.
آجوما و جین تعجب کرده بودن. طبیعتا نامجون هم باید تعجب میکرد ولی انگار میدونست دلیلش چیه.
_توکه کاری نکردی... لازم نبود.
هوسوک:بازم خب...
+میگم پسرم... اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟ چی شده عزیزم؟
لبخند زد: نه آجوما نگران نباش... من حالم عالیه عالیه و آماده ی انرژی دادن به بچه هامممم
+خوبه پس. برید تو پذیرایی. میرم براتون خوراکی بیارم.
_فدایی داری آجوما... فقط الآن نمیخواد بیاری. بزار همه بیان بعد. امروز یه نفر دیگه هم میاد... چون اولین بارشه بی ادبی میشه
+کی میاد؟ بگید ببینم کلکا دیگه کی رو مثل خودتون میخواید بدبخت کنید.
هوسوک: آجوماااااا؟!
+مگه دروغ میگم؟
رفتیم سمت پذیرایی...
۲.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.