سرباز کوچولوی مامان
از زبان راوی: چند وقتی دوباره گذشته گویی زمان میخواست این قصه زورتر به پایان برسد دازای کلی گشت اما پسرش رو پیدا نکرد بعضی ها گفتن توی یه عملیات مخفی هستن دازای تو افکار خودش مثل یه ماهی شناور بود که صدای فریاد چویا رو شنید رفتم تو حیاط عمارت با چیزی که دید شوکه شده بود پسرش رو آوردن جسم بی جون اون تو تابوت بود یکی گفت که این عملیات مخفی شکست خورد و هیچ کدوم زنده نمودن یه روستای دورافتاده اونجا هم بود مردمش به رسم آیین شون قفسه سینه ی اون افراد که بخاطر نجات اونا مردن رو باز می کردن و روش رو با شکوفه ی گیلاس میپوشندن چون میگفتن اونا هنوز زنده هستند
چویا بلند داد زد آروم بخواب سرباز کوچولوی من
چند هفته گذشت دازای برای اولین بار به زندگی باخت دلش می خواست فقط یه بار دیگه پسرش رو میدید رفت سمت اتاق چویا صدای خنده شنید رفت تو دید چویا دیونه شده داره با خودش حرف میزنه بهش چویا داری چیکار می کنی
+ ببخشید ارباب منو ها....منو..
چویا خیالاتی شده بود
_ چویا حالت خوبه
+ نه اصلا اون اینجاست هااوکو اینجاست
_ چویا آروم باش
چویا با داد گفت
+ چجوری آروم باشم حتما میخوای بگی برو به کارات برس نمیرم میخوام واسه بچه ام اعزاداری کنم میخوای چیکار کنی منو بزنی بزن بکش راحتم کن دیگه چیزی واسم مهم نیست الان ناراحتی پس اون موقع که با دربه دری بزرگش کردم کجا بودی اون موقع که رفت دانشگاه نظامی تو کجا بودی بهم جواب بده اون زمان که من عاشقت بودم چرا این کار رو باهام کردی
اشک از چشمانش سرازیر می شدن یهو دازای محکم چویا رو بغل کرد
_ همش تقصیر من بود اگه باهاش بهتر بودم اینجوری میشد ببخشید ببخشید ببخشید با این که معذرت خواهی چیزی رو عوض نمی کنه من حتی نمی دونستم که اون حس که با دیدن تو شروع شد چی هست
+ دازای آروم باش عزیزم
_ ممنونم چویا خیلی دوست دارم
چویا بلند داد زد آروم بخواب سرباز کوچولوی من
چند هفته گذشت دازای برای اولین بار به زندگی باخت دلش می خواست فقط یه بار دیگه پسرش رو میدید رفت سمت اتاق چویا صدای خنده شنید رفت تو دید چویا دیونه شده داره با خودش حرف میزنه بهش چویا داری چیکار می کنی
+ ببخشید ارباب منو ها....منو..
چویا خیالاتی شده بود
_ چویا حالت خوبه
+ نه اصلا اون اینجاست هااوکو اینجاست
_ چویا آروم باش
چویا با داد گفت
+ چجوری آروم باشم حتما میخوای بگی برو به کارات برس نمیرم میخوام واسه بچه ام اعزاداری کنم میخوای چیکار کنی منو بزنی بزن بکش راحتم کن دیگه چیزی واسم مهم نیست الان ناراحتی پس اون موقع که با دربه دری بزرگش کردم کجا بودی اون موقع که رفت دانشگاه نظامی تو کجا بودی بهم جواب بده اون زمان که من عاشقت بودم چرا این کار رو باهام کردی
اشک از چشمانش سرازیر می شدن یهو دازای محکم چویا رو بغل کرد
_ همش تقصیر من بود اگه باهاش بهتر بودم اینجوری میشد ببخشید ببخشید ببخشید با این که معذرت خواهی چیزی رو عوض نمی کنه من حتی نمی دونستم که اون حس که با دیدن تو شروع شد چی هست
+ دازای آروم باش عزیزم
_ ممنونم چویا خیلی دوست دارم
۶.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.