چند پارتی (وقتی هنوز هم دوستت داره ولی....) پارت ۳(آخر)
#چان
#استری_کیدز
منیجرت پر از استرس بود، انگار خبری خوبی نداشت
× پیام های توییتر رو چک کن
تعجب کردی که گوشی رو قطع کرد.
روی برنامه ی توییتر زدی.
با تمام خبر هایی که همون اول روی صفحه ی نمایشت رو گرفت تعجب کردی.
(واو....باورم نمیشه واقعاً باهم قرار میزارن)
تعجبت با خوندن کامنت ها و خبر هایی که از طرف دیسپچ پخش شده بود ، بیشتر میشد
(توجه توجه : ایدل کیم ا.ت با لیدر گروه استریکیدر ، بنگ چان قرار میزارن ما در .......)
سریع گوشی رو کنار گذاشتی.
+ اینا دیگه چیه
از کلافگی موهات رو پریشون کردی.
تو و چان دو ماهی میشد از هم جدا شده بودین و کانال های خبری تازه عکس های قبل از جدا شدنتون و چند تا شایعه توی مراسم اخیر رو پخش کرده بودن.
سرت رو بین دستات گرفتی.
نمیدونستی باید چی کار کنی...خیلی استرس داشتی و میترسیدی این اخبار برای چان بد تموم بشه...چون اون کمپانی خیلی سختگیری داشت.
.
با صدای زنگ خونه..با تعجب سرت رو بالا آوردی...
+ کی آخه نصف شب...توی همچین بارونی باید باشه ؟
زیر لب زمزمه کردی و به سمت در خونه رفتی...
از چشمی در نگاهش انداختی...اما...بخاطر تاریکی سالن چیزی دیده نمیشد...
آروم دستت رو به سمت دستگیره ی در بردی و فشارش دادی که در با تق کوچیکی باز شد.
آروم در رو از چارچوب فاصله دادی و نگاهت رو به سمت بالا دادی.
با دیدن موهای خیس و چهره ی نگران و چشمای پر از اشک مرد جلوت....تمام وجودت رو تعجب فرا گرفت.
باورت نمیشد...این خواب بود...
+ چ...چان
چان با چشمای اشکی بهت خیره بود و چیزی نمیگفت.
بعض تمام وجودت رو فرا گرفت...دوباره...اشک توی چشمات جمع شد....نمیتونستی باور کنی...آیا این مرد واقعاً...عشق تو بود ؟
+ چان...
دیگه کاملاً غیر قابل کنترل شده بودی....اشک از چشمات فرو میریخت....
عشقت...تمامت...وجودت...الان جلوی چشمات بود
چان به سمتت اومد و محکم تورو توی بغلش گرفت.
حالا اونم با هق هق های تو گریه میکرد.
_ عزیزم....عزیزم
چان هم محکم مثل تو گریه میکرد...اشک میریخت....
توی کل اون شب ....در حالی که عشقت بغلت کرده بود....گریه میکردی...گریه میکردین...با هم...اشک میریختین...هر یک برای معشوقه ی خودش....تو برای چان...و چان برای تو.....
#استری_کیدز
منیجرت پر از استرس بود، انگار خبری خوبی نداشت
× پیام های توییتر رو چک کن
تعجب کردی که گوشی رو قطع کرد.
روی برنامه ی توییتر زدی.
با تمام خبر هایی که همون اول روی صفحه ی نمایشت رو گرفت تعجب کردی.
(واو....باورم نمیشه واقعاً باهم قرار میزارن)
تعجبت با خوندن کامنت ها و خبر هایی که از طرف دیسپچ پخش شده بود ، بیشتر میشد
(توجه توجه : ایدل کیم ا.ت با لیدر گروه استریکیدر ، بنگ چان قرار میزارن ما در .......)
سریع گوشی رو کنار گذاشتی.
+ اینا دیگه چیه
از کلافگی موهات رو پریشون کردی.
تو و چان دو ماهی میشد از هم جدا شده بودین و کانال های خبری تازه عکس های قبل از جدا شدنتون و چند تا شایعه توی مراسم اخیر رو پخش کرده بودن.
سرت رو بین دستات گرفتی.
نمیدونستی باید چی کار کنی...خیلی استرس داشتی و میترسیدی این اخبار برای چان بد تموم بشه...چون اون کمپانی خیلی سختگیری داشت.
.
با صدای زنگ خونه..با تعجب سرت رو بالا آوردی...
+ کی آخه نصف شب...توی همچین بارونی باید باشه ؟
زیر لب زمزمه کردی و به سمت در خونه رفتی...
از چشمی در نگاهش انداختی...اما...بخاطر تاریکی سالن چیزی دیده نمیشد...
آروم دستت رو به سمت دستگیره ی در بردی و فشارش دادی که در با تق کوچیکی باز شد.
آروم در رو از چارچوب فاصله دادی و نگاهت رو به سمت بالا دادی.
با دیدن موهای خیس و چهره ی نگران و چشمای پر از اشک مرد جلوت....تمام وجودت رو تعجب فرا گرفت.
باورت نمیشد...این خواب بود...
+ چ...چان
چان با چشمای اشکی بهت خیره بود و چیزی نمیگفت.
بعض تمام وجودت رو فرا گرفت...دوباره...اشک توی چشمات جمع شد....نمیتونستی باور کنی...آیا این مرد واقعاً...عشق تو بود ؟
+ چان...
دیگه کاملاً غیر قابل کنترل شده بودی....اشک از چشمات فرو میریخت....
عشقت...تمامت...وجودت...الان جلوی چشمات بود
چان به سمتت اومد و محکم تورو توی بغلش گرفت.
حالا اونم با هق هق های تو گریه میکرد.
_ عزیزم....عزیزم
چان هم محکم مثل تو گریه میکرد...اشک میریخت....
توی کل اون شب ....در حالی که عشقت بغلت کرده بود....گریه میکردی...گریه میکردین...با هم...اشک میریختین...هر یک برای معشوقه ی خودش....تو برای چان...و چان برای تو.....
۳۱.۸k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.