چند پارتی تهیونگ
چند پارتی تهیونگ
وقتی نمیتونی بچه دار بشی و اون...
«پیج فیک: @love.story »
part³
میونگ با دیدن تهیونگ تعجب کرد
"خب...میونگ...با اقای کیم قبلا اشنا شدی...ایشون میخوان تو رو به سرپرستی بگیره...میدونی که این نیاز به تایید توهم داره...قبول میکنی که اقای کیم بشه بابای جدیدت؟"
چشمهای میونگ پر از اشک شد و سرشو به نشونه تایید تکون داد
"خب تبریک میگم...اقای کیم اینجا رو امضا کنید."
بعد از پر کردن برگه سمت میونگ رفت و جلوش زانو زد
_از این به بعد تو دختر من میشی و اگه دوست داشتی میتونی منو بابا صدا کنی.
-بابا...
دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد
«2سال بعد»
بعد از گذشت 30 مین تقریلا نزدیک خونه شده بودن
میونگ کاملا گِلی و خیس شده بود
با باز شدن در سریع وارد خونه شد و به سمت شومینه دوید
یونا با اخم به تهیونگ و میونگ که کاملا خیس شده بودن نگاه کرد
میونگ...زود باش برو حموم...
گوشای تهیونگ و میونگ رو میکشید و غر میزد
اخه من از دست شما چیکار کنم...تهیونگ تو که اندازه خرس شدی به جای اینکه به دخترمون هشدار بدی خودتم باهاش همدست میشی
-اییی مامان گوشم...بخدا تقصیر من نبود...پیشنهاد بابا بود
_یااا وروجک...چرا انقدر زود منو میفروشی
هرو ساکت باشید... برید حموم زود...
تهیونگ به اتاق مشترکشون رفت و یونا میونگ رو به حموم اتاق خودش برد
بعد از گذشت چند مین و حموم کردن میونگ و لباس پوشیدنش
به سمت اشپزخونه رفت و شیر کاکائو درست کرد و به سمت اون دو برد
-اخجون...شیرکاکائو
_ایولللل...
یونا خنده ای کرد و به شیرینی های زندگیش خیره شد
من بدون شما چیکار کنم؟...خوشحالم که وارد زندگیم شدید
تهیونگ و میونگ بهم نگاه کردن و بعد به یونا نگاه کردن و باهم دیگه گفتن
"یونااااا...دوستت داریممممم"
پایاننننن...
درخواستی بود...از این به بعد درخواستی نمینویسم...
چطور بود؟
لایک و فالو یادت نره بیب♡♡♡
وقتی نمیتونی بچه دار بشی و اون...
«پیج فیک: @love.story »
part³
میونگ با دیدن تهیونگ تعجب کرد
"خب...میونگ...با اقای کیم قبلا اشنا شدی...ایشون میخوان تو رو به سرپرستی بگیره...میدونی که این نیاز به تایید توهم داره...قبول میکنی که اقای کیم بشه بابای جدیدت؟"
چشمهای میونگ پر از اشک شد و سرشو به نشونه تایید تکون داد
"خب تبریک میگم...اقای کیم اینجا رو امضا کنید."
بعد از پر کردن برگه سمت میونگ رفت و جلوش زانو زد
_از این به بعد تو دختر من میشی و اگه دوست داشتی میتونی منو بابا صدا کنی.
-بابا...
دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد
«2سال بعد»
بعد از گذشت 30 مین تقریلا نزدیک خونه شده بودن
میونگ کاملا گِلی و خیس شده بود
با باز شدن در سریع وارد خونه شد و به سمت شومینه دوید
یونا با اخم به تهیونگ و میونگ که کاملا خیس شده بودن نگاه کرد
میونگ...زود باش برو حموم...
گوشای تهیونگ و میونگ رو میکشید و غر میزد
اخه من از دست شما چیکار کنم...تهیونگ تو که اندازه خرس شدی به جای اینکه به دخترمون هشدار بدی خودتم باهاش همدست میشی
-اییی مامان گوشم...بخدا تقصیر من نبود...پیشنهاد بابا بود
_یااا وروجک...چرا انقدر زود منو میفروشی
هرو ساکت باشید... برید حموم زود...
تهیونگ به اتاق مشترکشون رفت و یونا میونگ رو به حموم اتاق خودش برد
بعد از گذشت چند مین و حموم کردن میونگ و لباس پوشیدنش
به سمت اشپزخونه رفت و شیر کاکائو درست کرد و به سمت اون دو برد
-اخجون...شیرکاکائو
_ایولللل...
یونا خنده ای کرد و به شیرینی های زندگیش خیره شد
من بدون شما چیکار کنم؟...خوشحالم که وارد زندگیم شدید
تهیونگ و میونگ بهم نگاه کردن و بعد به یونا نگاه کردن و باهم دیگه گفتن
"یونااااا...دوستت داریممممم"
پایاننننن...
درخواستی بود...از این به بعد درخواستی نمینویسم...
چطور بود؟
لایک و فالو یادت نره بیب♡♡♡
۲۹.۶k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳