ناگفته هایی از زندگی امام خامنه ای
ناگفته هایی از زندگی امام خامنه ای
* کاش یک نفر روضه میخواند
ایشان یک منشی داشتند به نام آقای «محمدیدوست» که ریش بلند سفیدی داشت و از قبل از انقلاب با «آقا» آشنا بود و از دوره ریاست جمهوری ایشان هم منشیگری دفتر «آقا» را بر عهده داشت.
یک بار که یادم هست با اتوبوس به سفری رفته بودیم، در راه به ما خبر دادند آقای محمددوست فوت کردهاند.
ما تصمیم گرفتیم تا پایان سفر به «آقا» چیزی نگوییم چون ایشان را بسیار دوست داشتند.
بعد از نماز مغرب و عشا، آقای وحید رفتند و خبر فوت آقای محمدیدوست را به ایشان دادند که «آقا» خیلی درهم شدند.
وقتی به جایی رسیدیم که میخواستیم از هم جدا شویم و ایشان به منزلشان تشریف ببرند، گفتند خوب بود کسی روضهای میخواند و ما قدری گریه میکردیم.(با بغض)
عرض کردم اتفاقا بعد از نماز مغرب و عشا، بچهها زیارت عاشورا داشتند، کاش همانجا گفته بودیم اما متاسفانه زمان گذشت.
بعد «آقا» نکتهای فرمودند که بسیار آموزنده بود.
فرمودند آقای محمدیدوست رفت و هر چه تلاش کند دیگر نمیتواند به این دنیا برگردد.
بعد مثالی زدند و فرمودند که این قضیه مانند این است که ما یک اسب راهوار با یک خورجین بزرگ داشته باشیم و به ما بگویند از اینجا تا گمرک که حدود یک کیلومتر است، زمین پر از اشرفی و طلا و جواهر است و شما تا رسیدن به گمرک میتوانید هرچه بخواهید جمع کنید اما وقتی به گمرک رسیدید، دیگر نمیتوان برگشت.
شما سوار بر اسب هستید و میخواهید پیاده شوید و جواهر جمع کنید اما میگویید بگذار قدری جلوتر بروم. وقتی به خود میآیید که به گمرک رسیدید و هیچ چیزی جمع نکردید و اجازه برگشت هم نمیدهند.
این دنیا مانند همان اسب است و باید هر چه میتوانید ثواب جمع کنید. بعد فرمودند بنده که رهبر هستم مسئولیت سنگینتری خواهم داشت و سنگینی این بار برای هر کسی به میزان مسئولیتی است که دارد.
* کاش یک نفر روضه میخواند
ایشان یک منشی داشتند به نام آقای «محمدیدوست» که ریش بلند سفیدی داشت و از قبل از انقلاب با «آقا» آشنا بود و از دوره ریاست جمهوری ایشان هم منشیگری دفتر «آقا» را بر عهده داشت.
یک بار که یادم هست با اتوبوس به سفری رفته بودیم، در راه به ما خبر دادند آقای محمددوست فوت کردهاند.
ما تصمیم گرفتیم تا پایان سفر به «آقا» چیزی نگوییم چون ایشان را بسیار دوست داشتند.
بعد از نماز مغرب و عشا، آقای وحید رفتند و خبر فوت آقای محمدیدوست را به ایشان دادند که «آقا» خیلی درهم شدند.
وقتی به جایی رسیدیم که میخواستیم از هم جدا شویم و ایشان به منزلشان تشریف ببرند، گفتند خوب بود کسی روضهای میخواند و ما قدری گریه میکردیم.(با بغض)
عرض کردم اتفاقا بعد از نماز مغرب و عشا، بچهها زیارت عاشورا داشتند، کاش همانجا گفته بودیم اما متاسفانه زمان گذشت.
بعد «آقا» نکتهای فرمودند که بسیار آموزنده بود.
فرمودند آقای محمدیدوست رفت و هر چه تلاش کند دیگر نمیتواند به این دنیا برگردد.
بعد مثالی زدند و فرمودند که این قضیه مانند این است که ما یک اسب راهوار با یک خورجین بزرگ داشته باشیم و به ما بگویند از اینجا تا گمرک که حدود یک کیلومتر است، زمین پر از اشرفی و طلا و جواهر است و شما تا رسیدن به گمرک میتوانید هرچه بخواهید جمع کنید اما وقتی به گمرک رسیدید، دیگر نمیتوان برگشت.
شما سوار بر اسب هستید و میخواهید پیاده شوید و جواهر جمع کنید اما میگویید بگذار قدری جلوتر بروم. وقتی به خود میآیید که به گمرک رسیدید و هیچ چیزی جمع نکردید و اجازه برگشت هم نمیدهند.
این دنیا مانند همان اسب است و باید هر چه میتوانید ثواب جمع کنید. بعد فرمودند بنده که رهبر هستم مسئولیت سنگینتری خواهم داشت و سنگینی این بار برای هر کسی به میزان مسئولیتی است که دارد.
۱۳۳
۳۱ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.