شکاف p3
_فعلا بازداشتگاهه ....یه سری بازجویی ها ازش میشه بعد هم پرونده میره دادگاه تا حکمش بیاد
سرمو به دو طرف تکون دادم:
_نه....من مطمئنم کار دیوید نیست...شما اشتباه میکنید
سروان به لحن توبیخ مانندم اخمی کرد و گفت
_کاری از دست شما بر نمیاد ....لطفا تشریف ببرید بیرون
اینو گفت و رفت به دیوار تکیه دادم زن داداش سرشو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد
رفتم سمت اتاقی که سروانه داخلش رفت....در زدم و درو باز کردم
گفتم:
_نمیشه ببینیمش؟.....خواهش می کنم
مردد نگاهی بهم انداخت و به سرباز گفت بیارتش
چند دیقه بعد دستبند زده اومد تو
هم من و هم زن داداش رفتیم سمتش
_ دیوید اینا چی میگن....قضیه چیه
حال خودش داغون تر بود:
_بخدا نمیدونم...چشم وا کردم منو آوردن اینجا....باور کن کار من نیست
_میدونم داداش میدونم......تو آخرین بار کی سوار ماشینت شدی؟
_همین دیروز عصر رفته بودم برای شام خرید کنم
پرسیدم:
_تو به هیچ کس مشکوک نیستی؟...
با کسی دشمنی ای چیزی نداری؟
کمی فکر کرد و جواب رد داد
رفتم تو فکر و دیگه حرفاش با زنش رو نشنیدم
بعد از چند دقیقه خواستن ببرنش....چشماش پر اشک بود و با اشاره به همسرش گفت:
_ادلیک حواست بهشون باشه....خانوادش سپردنش به من ...به مامان بابا هم چیزی نگو....بابا قلبش ضعیفه ....و
اروم تر لب زد:
_کمکم کن
تو راه برگشت تو افکار خودم غرق بودم....زن داداش بچه رو از همسایه گرفت و هر دو داخل خونشون شدیم
انگار ذهن اون هم مثل من درگیر بود که هیچی نمیگفت
من تا ته این قضیه رو در نمیاوردم ول کن نبودم
بیخود نبود که دانشجوی دانشگاه افسری بودم
تحقیق و جست و جو انگار تو خونم بود
یادمه یکی از استاد هام همیشه بهم میگفت آخر سر با بازیگوشی هام سرمو به باد میدم با صدای دینگ گوشیم به صفحه نگاه کردم پیتر پیام داده بود
زنگ زدم بهش و موضوع رو گفتم در جواب فقط گفت:
_ حتما یه چیزی این وسط بوده که اومدن گرفتنش...هیچ کس بیخودی چند کیلو ماریجوانا تو ماشین یه رهگذر ساده نمیزاره....بهر حال کمکی از دست من بر میومد روم حساب کن
بعد از قطع تماس چند لحظه چیزایی که گفته بود رو با خودم تکرار کردم
کاملا باهاش موافق بودم ....باید با دیوید ملاقات میکردم
پیتر به نکته خوبی اشاره کرده بود
اما من مدت ها بعد فهمیدم که اون چند جمله ی کوتاهش شروع یه ترک تو رابطه ی ما خواهد شد....ترکی که بعد ها به شکافی عمیق تبدیل میشه.
اون روز عصر بعد از اینکه حال زنداداش بهتر شد سعی کردم از زیر زبونش بکشم که دیوید با چه کسایی مشکل داره یا کیا با اون دشمنی داشتن
مطمئن بود حداقل چند نفری باید باشن
چون دیوید تا چند ماه پیش تو گمرک کار میکرد
امکانش هست با قاچاقچی هایی که میخوان جنس از لب مرز رد کنن دشمنی پیدا کنه
ولی زنداداش چیز خاصی نمیگفت و به قول خودش دیوید کار بیرونش رو داخل خونه نمیاورد
سرمو به دو طرف تکون دادم:
_نه....من مطمئنم کار دیوید نیست...شما اشتباه میکنید
سروان به لحن توبیخ مانندم اخمی کرد و گفت
_کاری از دست شما بر نمیاد ....لطفا تشریف ببرید بیرون
اینو گفت و رفت به دیوار تکیه دادم زن داداش سرشو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد
رفتم سمت اتاقی که سروانه داخلش رفت....در زدم و درو باز کردم
گفتم:
_نمیشه ببینیمش؟.....خواهش می کنم
مردد نگاهی بهم انداخت و به سرباز گفت بیارتش
چند دیقه بعد دستبند زده اومد تو
هم من و هم زن داداش رفتیم سمتش
_ دیوید اینا چی میگن....قضیه چیه
حال خودش داغون تر بود:
_بخدا نمیدونم...چشم وا کردم منو آوردن اینجا....باور کن کار من نیست
_میدونم داداش میدونم......تو آخرین بار کی سوار ماشینت شدی؟
_همین دیروز عصر رفته بودم برای شام خرید کنم
پرسیدم:
_تو به هیچ کس مشکوک نیستی؟...
با کسی دشمنی ای چیزی نداری؟
کمی فکر کرد و جواب رد داد
رفتم تو فکر و دیگه حرفاش با زنش رو نشنیدم
بعد از چند دقیقه خواستن ببرنش....چشماش پر اشک بود و با اشاره به همسرش گفت:
_ادلیک حواست بهشون باشه....خانوادش سپردنش به من ...به مامان بابا هم چیزی نگو....بابا قلبش ضعیفه ....و
اروم تر لب زد:
_کمکم کن
تو راه برگشت تو افکار خودم غرق بودم....زن داداش بچه رو از همسایه گرفت و هر دو داخل خونشون شدیم
انگار ذهن اون هم مثل من درگیر بود که هیچی نمیگفت
من تا ته این قضیه رو در نمیاوردم ول کن نبودم
بیخود نبود که دانشجوی دانشگاه افسری بودم
تحقیق و جست و جو انگار تو خونم بود
یادمه یکی از استاد هام همیشه بهم میگفت آخر سر با بازیگوشی هام سرمو به باد میدم با صدای دینگ گوشیم به صفحه نگاه کردم پیتر پیام داده بود
زنگ زدم بهش و موضوع رو گفتم در جواب فقط گفت:
_ حتما یه چیزی این وسط بوده که اومدن گرفتنش...هیچ کس بیخودی چند کیلو ماریجوانا تو ماشین یه رهگذر ساده نمیزاره....بهر حال کمکی از دست من بر میومد روم حساب کن
بعد از قطع تماس چند لحظه چیزایی که گفته بود رو با خودم تکرار کردم
کاملا باهاش موافق بودم ....باید با دیوید ملاقات میکردم
پیتر به نکته خوبی اشاره کرده بود
اما من مدت ها بعد فهمیدم که اون چند جمله ی کوتاهش شروع یه ترک تو رابطه ی ما خواهد شد....ترکی که بعد ها به شکافی عمیق تبدیل میشه.
اون روز عصر بعد از اینکه حال زنداداش بهتر شد سعی کردم از زیر زبونش بکشم که دیوید با چه کسایی مشکل داره یا کیا با اون دشمنی داشتن
مطمئن بود حداقل چند نفری باید باشن
چون دیوید تا چند ماه پیش تو گمرک کار میکرد
امکانش هست با قاچاقچی هایی که میخوان جنس از لب مرز رد کنن دشمنی پیدا کنه
ولی زنداداش چیز خاصی نمیگفت و به قول خودش دیوید کار بیرونش رو داخل خونه نمیاورد
۴.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.