Miracle part 28
مین هی
محو صورتش شده بودم که چشمم به لباش افتاد…یه لحظه فکر های مسخره ای به ذهنم رسید ولی سریع صورتم رو ازش دور کردم…تهیونگ هم که متوجه بی میلی من به این نزدیکی شده بود ازم فاصله گرفت و گردنبند رو گذاشت روی میز و گفت
تهیونگ : بهتره خودت ببندیش
بدون حرفی گردنبند رو بستم و خودم رو با غذای روبروم مشغول کردم
…..
جونگ کوک گازی از ساندویچ زد و گفت
جونگ کوک : درسته این دقیقا چیزی نبود که برای امشب برنامه ریزی کرده بودم ولی باز هم خوب بود
می یونگ خنده ای کرد و گفت
می یونگ : قطعا فکر این رو نمیکردی که قرار باشه به جای غذا خوردن توی یک رستوران مجلل قرار باشه توی یک پارک ساندویچ بخوریم نه ؟
جونگ کوک با حرف می یونگ خنده ای کرد گفت
جونگ کوک : راستش نه…اصلا برای همچین چیزی برنامه ریزی نکرده بودم
می یونگ برگشت و توی چشمای جونگ کوک نگاه کرد که جونگ کوک هم متقابلاً توی چشم های می یونگ خیره شد
می یونگ : امشب خیلی بهم خوش گذشت…ساندویچ خوردن توی این پارک کنار تو خیلی برام لذت بخش بود خیلی بیشتر از اون رستوران های مجلل…ازت ممنونم
جونگ کوک : امشب برای من هم خیلی لذت بخش بود چون کنار تو بودم
می یونگ : فکر کنم تصمیمم رو گرفتم
جونگ کوک متعجب پرسید
جونگ کوک : درمورد چی ؟!
می یونگ : جونگ کوک…بیا قرار بزاریم
…..
با ایستادن ماشین مین هی از ماشین پیاده شد که تهیونگ هم از ماشین پیاده شد
مین هی : برای امشب ممنونم
مین هی دستش رو سمت گردنبندش برد و ادامه داد
مین هی : و همینطور این گردنبند
مین هی میتونست غم رو توی چشم های تهیونگ ببینه ولی نمی تونست کاری بکنه و این بیشتر عذابش می داد…نمی دونست تا کی قراره از تهیونگ فاصله بگیره و اونو همش پس بزنه با این کارش فقط باعث ناراحتی تهیونگ میشد…
مین هی بدون حرف دیگه ای به سمت خونه رفت…با بستن در به سمت آشپزخونه رفت و آبی توی لیوان برای خودش ریخت
می یونگ آروم در رو باز کرد و وارد خونه شد که با دیدن مین هی تعجب کرد و پرسید
می یونگ : ببینم تو کی اومدی ؟!
مین هی خیلی خنثی جواب داد
مین هی : چند دقیقه پیش
لیوان آب رو روی میز گذاشت و همونطور که به سمت اتاقش میرفت گفت
مین هی : من میرم بخوابم
می یونگ با تعجب به رفتن خواهرش نگاه کرد و زیر لب گفت
می یونگ : حتی نپرسید چرا انقدر دیر اومدم ؟!
اون شب برای می یونگ شبی به یاد موندنی و خاطره انگیز بود برعکس مین هی که اون شب براش اصلا خوب نبود…
بعد مدت ها دوباره نوشتن این فیک رو شروع کردم...نمیدونم خوب شده یا نه ولی امیدوارم که خوشتون اومده باشه برای عذرخواهی این پارت بدون شرط هست لطفا با لایک کردن و کامنت گذاشتن بهم انرژی بدین چون واقعا بهش احتیاج دارم
مرسی💞
محو صورتش شده بودم که چشمم به لباش افتاد…یه لحظه فکر های مسخره ای به ذهنم رسید ولی سریع صورتم رو ازش دور کردم…تهیونگ هم که متوجه بی میلی من به این نزدیکی شده بود ازم فاصله گرفت و گردنبند رو گذاشت روی میز و گفت
تهیونگ : بهتره خودت ببندیش
بدون حرفی گردنبند رو بستم و خودم رو با غذای روبروم مشغول کردم
…..
جونگ کوک گازی از ساندویچ زد و گفت
جونگ کوک : درسته این دقیقا چیزی نبود که برای امشب برنامه ریزی کرده بودم ولی باز هم خوب بود
می یونگ خنده ای کرد و گفت
می یونگ : قطعا فکر این رو نمیکردی که قرار باشه به جای غذا خوردن توی یک رستوران مجلل قرار باشه توی یک پارک ساندویچ بخوریم نه ؟
جونگ کوک با حرف می یونگ خنده ای کرد گفت
جونگ کوک : راستش نه…اصلا برای همچین چیزی برنامه ریزی نکرده بودم
می یونگ برگشت و توی چشمای جونگ کوک نگاه کرد که جونگ کوک هم متقابلاً توی چشم های می یونگ خیره شد
می یونگ : امشب خیلی بهم خوش گذشت…ساندویچ خوردن توی این پارک کنار تو خیلی برام لذت بخش بود خیلی بیشتر از اون رستوران های مجلل…ازت ممنونم
جونگ کوک : امشب برای من هم خیلی لذت بخش بود چون کنار تو بودم
می یونگ : فکر کنم تصمیمم رو گرفتم
جونگ کوک متعجب پرسید
جونگ کوک : درمورد چی ؟!
می یونگ : جونگ کوک…بیا قرار بزاریم
…..
با ایستادن ماشین مین هی از ماشین پیاده شد که تهیونگ هم از ماشین پیاده شد
مین هی : برای امشب ممنونم
مین هی دستش رو سمت گردنبندش برد و ادامه داد
مین هی : و همینطور این گردنبند
مین هی میتونست غم رو توی چشم های تهیونگ ببینه ولی نمی تونست کاری بکنه و این بیشتر عذابش می داد…نمی دونست تا کی قراره از تهیونگ فاصله بگیره و اونو همش پس بزنه با این کارش فقط باعث ناراحتی تهیونگ میشد…
مین هی بدون حرف دیگه ای به سمت خونه رفت…با بستن در به سمت آشپزخونه رفت و آبی توی لیوان برای خودش ریخت
می یونگ آروم در رو باز کرد و وارد خونه شد که با دیدن مین هی تعجب کرد و پرسید
می یونگ : ببینم تو کی اومدی ؟!
مین هی خیلی خنثی جواب داد
مین هی : چند دقیقه پیش
لیوان آب رو روی میز گذاشت و همونطور که به سمت اتاقش میرفت گفت
مین هی : من میرم بخوابم
می یونگ با تعجب به رفتن خواهرش نگاه کرد و زیر لب گفت
می یونگ : حتی نپرسید چرا انقدر دیر اومدم ؟!
اون شب برای می یونگ شبی به یاد موندنی و خاطره انگیز بود برعکس مین هی که اون شب براش اصلا خوب نبود…
بعد مدت ها دوباره نوشتن این فیک رو شروع کردم...نمیدونم خوب شده یا نه ولی امیدوارم که خوشتون اومده باشه برای عذرخواهی این پارت بدون شرط هست لطفا با لایک کردن و کامنت گذاشتن بهم انرژی بدین چون واقعا بهش احتیاج دارم
مرسی💞
۱۰.۱k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.