۳۵
ا/ت: راسته که من باید با بابات ازدواج کنم
کوک: چی؟ کی گفته؟
ا/ت: صدای خودتو بابات رو شنیدم
کوک: چی؟ پشت در بودی؟
ا/ت: اره
دستمو گذاشتم رو صورتش
ا/ت: درد داشت؟
کوک: اینطرف صورتم بود حالا ولش کن تو خوبی؟
ا/ت: من نمیخوام با بابات ازدواج کنم
کوک: منم نگفتم برو ازدواج کن
ا/ت: قصد بابات جدیه؟
کوک: نمیدونم هیچی نمیدونم
ا/ت: از کی فهمیدی؟
کوک: وقتی که اومدی
ا/ت: پس چرا بهم زودتر نگفتی؟
کوک: نمیتونستم
ا/ت: کمکم میکنی
کوک: نه نمیکنم لباس عروس برات خریدم بری بپوشی با بابام ازدواج کنی زن بابام بشی
ا/ت: شوخی نکن
کوک: شوخی نمیکنم اینم زندگی من است دختری که دوسش دارم قرار زن بابام بشه
ا/ت: من نمیخوام زن بابات بشم
کوک:بزار ادامه بدم داشتم میگفتم دختری که دوسش دارم قرار زن بابام بشه و دختری که دوسش دارم و زن بابام شده مامانم هم زن باباشه پس یعنی باباش هم شوهر مامان منه وایی دارم دیوونه میشم این چه زندگیه
ا/ت: قربونت بشم ناراحت نباش میخوای منم از زندگیم بگم
کوک: بگو
ا/ت: زندگی من تویی
کوک: ا/ت
ا/ت: جانم
کوک: یه لحظه صبر کن گوشیم داره زنگ میخوره الان برمیگردم
چند دقیقه بعد
پ.ک: اینجاست؟
کوک: اره
پ.ک: برو کنار ا/ت
ا/ت: سلام
پ.ک: سلام چیشده خوبی؟
ا/ت: اره خوبم
اومد کنارم نشست
منو تو بغلش گرفت
کوک: بابا دکتر میگه وقت ملاقات تموم
ازم جدا شد با ناراحتی به جونگکوک نگاه میکردم
پ.ک: باشه من میرم
کوک: برو
پ.ک: راستی یادم رفت بگم ا/ت جان من مجبورم برم سفر کاری سه هفته شاید بیشتر نباشم دلم برات تنگ میشه ولی مجبورم میدونم ناراحت شدی هرچی میخوای بگو برات بیارم
ا/ت: نه ممنون
پ.ک: خدافظ
ا/ت: خدافظ
کوک
اشک تو چشمای ا/ت جمع شده بود
کوک: نکنه بخاطر رفتن بابام داری گریه میکنی
رفتم بغلش کردم
ا/ت: شوخی نکن
کوک: ببخشید
ا/ت: تو خیلی جدی نیستیا فک کنم دوست داری زن بابات بشم
کوک: من اگه جدی نبودم که نمیفرستادمش سفر کاری من خودم اینکارو کردم با دستیارش دوستم گفتم یه قرار ملاقات با یه خارجی بزاره
ا/ت: از خودم متنفرم
کوک: چرا؟
با عصبانیت بهم نگاه میکرد
کوک: بخاطر اینکه بابام بهت گفته که میخواد باهات ازدواج کنه این دلیلی نمیشه
ا/ت: باشه غلط کردم ناراحت نباش پاشو چند روز باباتو نیست بریم خوشگذرونی
کوک: باشه بریم صبر کن ببینم اجازه میدن بریم
کوک: چی؟ کی گفته؟
ا/ت: صدای خودتو بابات رو شنیدم
کوک: چی؟ پشت در بودی؟
ا/ت: اره
دستمو گذاشتم رو صورتش
ا/ت: درد داشت؟
کوک: اینطرف صورتم بود حالا ولش کن تو خوبی؟
ا/ت: من نمیخوام با بابات ازدواج کنم
کوک: منم نگفتم برو ازدواج کن
ا/ت: قصد بابات جدیه؟
کوک: نمیدونم هیچی نمیدونم
ا/ت: از کی فهمیدی؟
کوک: وقتی که اومدی
ا/ت: پس چرا بهم زودتر نگفتی؟
کوک: نمیتونستم
ا/ت: کمکم میکنی
کوک: نه نمیکنم لباس عروس برات خریدم بری بپوشی با بابام ازدواج کنی زن بابام بشی
ا/ت: شوخی نکن
کوک: شوخی نمیکنم اینم زندگی من است دختری که دوسش دارم قرار زن بابام بشه
ا/ت: من نمیخوام زن بابات بشم
کوک:بزار ادامه بدم داشتم میگفتم دختری که دوسش دارم قرار زن بابام بشه و دختری که دوسش دارم و زن بابام شده مامانم هم زن باباشه پس یعنی باباش هم شوهر مامان منه وایی دارم دیوونه میشم این چه زندگیه
ا/ت: قربونت بشم ناراحت نباش میخوای منم از زندگیم بگم
کوک: بگو
ا/ت: زندگی من تویی
کوک: ا/ت
ا/ت: جانم
کوک: یه لحظه صبر کن گوشیم داره زنگ میخوره الان برمیگردم
چند دقیقه بعد
پ.ک: اینجاست؟
کوک: اره
پ.ک: برو کنار ا/ت
ا/ت: سلام
پ.ک: سلام چیشده خوبی؟
ا/ت: اره خوبم
اومد کنارم نشست
منو تو بغلش گرفت
کوک: بابا دکتر میگه وقت ملاقات تموم
ازم جدا شد با ناراحتی به جونگکوک نگاه میکردم
پ.ک: باشه من میرم
کوک: برو
پ.ک: راستی یادم رفت بگم ا/ت جان من مجبورم برم سفر کاری سه هفته شاید بیشتر نباشم دلم برات تنگ میشه ولی مجبورم میدونم ناراحت شدی هرچی میخوای بگو برات بیارم
ا/ت: نه ممنون
پ.ک: خدافظ
ا/ت: خدافظ
کوک
اشک تو چشمای ا/ت جمع شده بود
کوک: نکنه بخاطر رفتن بابام داری گریه میکنی
رفتم بغلش کردم
ا/ت: شوخی نکن
کوک: ببخشید
ا/ت: تو خیلی جدی نیستیا فک کنم دوست داری زن بابات بشم
کوک: من اگه جدی نبودم که نمیفرستادمش سفر کاری من خودم اینکارو کردم با دستیارش دوستم گفتم یه قرار ملاقات با یه خارجی بزاره
ا/ت: از خودم متنفرم
کوک: چرا؟
با عصبانیت بهم نگاه میکرد
کوک: بخاطر اینکه بابام بهت گفته که میخواد باهات ازدواج کنه این دلیلی نمیشه
ا/ت: باشه غلط کردم ناراحت نباش پاشو چند روز باباتو نیست بریم خوشگذرونی
کوک: باشه بریم صبر کن ببینم اجازه میدن بریم
۴.۴k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.