name:impugn part:24
این بچه واقعا شبیه جیمین بود لبای پفکی و لپای نرم و قرمز ولی چشای ا.ت رو داشت کشیده و مژه های زیاد
دستشو روی سر کوچیک یون هی کشید و اونو توی بغلش کشید .
ا.ت: جیمینا ...دوست دارم
***
سمت خونه رفت. خونه خالی بود پس با خوشحالی دوش گرفت و روی تخت دراز کشید . فردا میتونست دوباره ا.ت و ببینه
سرش و روی بالشت گذاشت اما این سوال خواب و ازش گرفت.
اون بچه کی بود؟
از کی بود؟
یعنی ازدواج کرده؟
نکنه جیمین و فراموش کرده.
یعنی....واقعا دیگه جیمین و دوست نداره؟
جیمین چرخید و به سقف خیره شد : نه...نه امکان نداره...این اتفاق نمیوفته
توی پتو چرخید و طبق عادتش بالشتو بغل کرد.
با ادامه فکر کردن خوابش برد.
(صبح)
زود تر بلند شد و بعد از حموم موهاش رو خشک کرد و مشغول پوشیدن لباسش شد .
یه پیرهن سفید با شلوار جین ابی و کت جین پوشید و از خونه بیرون رفت .
***
ا.ت کیک رو از یخچال در اورد و روی میز گذاشت
ا.ت: با شیر میخوای؟
یون هی که روی میز نشسته سرشو تکون داد و بلند گفت : یههههه
ا.ت خندید و تیکه ای کیک و روی بشقاب گذاشت
ا.ت: اینو اروم بخور تا برات شیر بیارم
صدای زنگ زدن اومد.
نگاهی به ساعت کرد
یون هی: شیرررر
ا.ت: صبر کن در و باز کنم
ا.ت سمت در رفتو بازش کرد .
با دیدن جیمین خواست در و ببنده که جیمین گفت: ا.ت خواهش میکنم در و نبند فقط چند تا چی میگم...بعدش میرم
ا.ت کمی موند و در و باز گذاشت
جیمین لبخندی زد و اومد داخل
ا.ت: بیا برو روی صندلی بشین...کیک میخوری
جیمین: اگه میشه
جیمین کنار یون هی نشست و گفت: شوهرت خونه نیست
ا.ت کمی مکث کرد و دوباره شروع کرد به برش دادن : نه نیست
جیمین: کی میاد...میخوام باهاش حرف بزنم
ا.ت: چه حرفی؟
جیمین: بماند
ا.ت: بیا
بشقاب پرکیک و جلوی جیمین گذاشت
یون هی: اوما...شیر
جیمین خندید و اروم موهای یون هی رو ناز کرد: کیوت
ا.ت: زنت گیر نمیده؟
جیمین: نیستش...نمیدونم دیروز کجا رفت
ا.ت: چیمیخواستی بگی؟
جیمین: میگم....یون هی چند سالشه؟
ا.ت: شیش ماه
جیمین: خیلی خوشگله...خوشحالم که مشکل نداری
ا.ت: حرفت ا.ت شیشه شیر رو پر کرد و به یون هی داد.
جیمین: ا.ت ... باور کن اون روز توی بیمارستان عصبی بودم...من نمیدونستم بابا مجبورت کرده...به خدا نمیدونستم ا.ت...بعد از اینک هرفتم نوبت ملاقات گرفتم ولی خوابم برد و فردا ظهر بیدار شدم...اون لحظه بدترین خبری که میتونستم بشنوم رو شنیدم هرچقدر گشتم پیدات نکردم
تا به خودم اومدم دیدم ازدواج کردم ولی ذره ای عشق بهش ندادم. عشقمو هر شب به بالشتی که فرض میکردم تویی دادم. نمیدونی چه اوضاعی بود و...حالا ازدواج کردی
ا.ت: ازدواج نکردم
جیمین: یعنی چی؟
ا.ت: من ازدواج نکردم
جیمین: پس...یون هی...بچه کیه؟
ا.ت کمی از کیک خورد: خودت چی فکر میکنی؟
جیمین با قیافه ای که متوجه نشده بود بهش نکاه کرد
ا.ت: بچه خودته...
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#جیمین#ویسگون#وانشات
دستشو روی سر کوچیک یون هی کشید و اونو توی بغلش کشید .
ا.ت: جیمینا ...دوست دارم
***
سمت خونه رفت. خونه خالی بود پس با خوشحالی دوش گرفت و روی تخت دراز کشید . فردا میتونست دوباره ا.ت و ببینه
سرش و روی بالشت گذاشت اما این سوال خواب و ازش گرفت.
اون بچه کی بود؟
از کی بود؟
یعنی ازدواج کرده؟
نکنه جیمین و فراموش کرده.
یعنی....واقعا دیگه جیمین و دوست نداره؟
جیمین چرخید و به سقف خیره شد : نه...نه امکان نداره...این اتفاق نمیوفته
توی پتو چرخید و طبق عادتش بالشتو بغل کرد.
با ادامه فکر کردن خوابش برد.
(صبح)
زود تر بلند شد و بعد از حموم موهاش رو خشک کرد و مشغول پوشیدن لباسش شد .
یه پیرهن سفید با شلوار جین ابی و کت جین پوشید و از خونه بیرون رفت .
***
ا.ت کیک رو از یخچال در اورد و روی میز گذاشت
ا.ت: با شیر میخوای؟
یون هی که روی میز نشسته سرشو تکون داد و بلند گفت : یههههه
ا.ت خندید و تیکه ای کیک و روی بشقاب گذاشت
ا.ت: اینو اروم بخور تا برات شیر بیارم
صدای زنگ زدن اومد.
نگاهی به ساعت کرد
یون هی: شیرررر
ا.ت: صبر کن در و باز کنم
ا.ت سمت در رفتو بازش کرد .
با دیدن جیمین خواست در و ببنده که جیمین گفت: ا.ت خواهش میکنم در و نبند فقط چند تا چی میگم...بعدش میرم
ا.ت کمی موند و در و باز گذاشت
جیمین لبخندی زد و اومد داخل
ا.ت: بیا برو روی صندلی بشین...کیک میخوری
جیمین: اگه میشه
جیمین کنار یون هی نشست و گفت: شوهرت خونه نیست
ا.ت کمی مکث کرد و دوباره شروع کرد به برش دادن : نه نیست
جیمین: کی میاد...میخوام باهاش حرف بزنم
ا.ت: چه حرفی؟
جیمین: بماند
ا.ت: بیا
بشقاب پرکیک و جلوی جیمین گذاشت
یون هی: اوما...شیر
جیمین خندید و اروم موهای یون هی رو ناز کرد: کیوت
ا.ت: زنت گیر نمیده؟
جیمین: نیستش...نمیدونم دیروز کجا رفت
ا.ت: چیمیخواستی بگی؟
جیمین: میگم....یون هی چند سالشه؟
ا.ت: شیش ماه
جیمین: خیلی خوشگله...خوشحالم که مشکل نداری
ا.ت: حرفت ا.ت شیشه شیر رو پر کرد و به یون هی داد.
جیمین: ا.ت ... باور کن اون روز توی بیمارستان عصبی بودم...من نمیدونستم بابا مجبورت کرده...به خدا نمیدونستم ا.ت...بعد از اینک هرفتم نوبت ملاقات گرفتم ولی خوابم برد و فردا ظهر بیدار شدم...اون لحظه بدترین خبری که میتونستم بشنوم رو شنیدم هرچقدر گشتم پیدات نکردم
تا به خودم اومدم دیدم ازدواج کردم ولی ذره ای عشق بهش ندادم. عشقمو هر شب به بالشتی که فرض میکردم تویی دادم. نمیدونی چه اوضاعی بود و...حالا ازدواج کردی
ا.ت: ازدواج نکردم
جیمین: یعنی چی؟
ا.ت: من ازدواج نکردم
جیمین: پس...یون هی...بچه کیه؟
ا.ت کمی از کیک خورد: خودت چی فکر میکنی؟
جیمین با قیافه ای که متوجه نشده بود بهش نکاه کرد
ا.ت: بچه خودته...
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#جیمین#ویسگون#وانشات
۷.۸k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.