پارت◇³⁰
تهیونگ:ه..ها؟!
سانیا :بیا بریم پایین صبحونه بخوریم ...
بعد برگشت سمت اون دختر و با اخم گفت:توهم به کارات برس...
بی اراده دوباره اخم کردم ...اون ندیمه عمارت منه ...دلیلی نمیبینم این باهاش اینجوری حرف بزنه ...بازوم و گرفت و گفت:بریم عشقم ...
دستم و از تو دستاش کشیدم بیرون و با همون اخم ازش جدا شدم و رفتم پایین اونم با پرویی پشت سرم اومد...
ا/ت ویو
با گریه لباسم و پوشیدم ...درد تو تمام بدنم می میچید ...اروم رفتم سمت پله ها ...با دیدن اون همه پله ...شدت گریم بیشتر شد ...زیر دلم بدجور درد می کرد و حتی یه پله ام نمی تونستم برم پایین ...دلم میخواست همونجا بشینم و مثل بچه ها بلند گریه کنم ...دستم و گرفتم به دیوار و خواستم خیلی اروم یه پله و برم پایین ...نمی تونستم ...دردش خیلی بد بود ..نمی تونستم اون همه پله رو برم پایین ...اشکام دونه دونه میرختن...اگع وایمستادم ..حتما بدتر از این سرم میومد ...سعی کردم یه پله دیگ رو برم پایین که با صدای پشت سرم برگشتم ...
جین:ا/ت..
جین بود ...اروم برگشتم سمتش که تازه متوجه حالم شد ...داشت میومد سمتم ...که زیر دلم تیر کشید و از درد چشمام و بستم...پام سر لبه پله بود که تعادلم و از دست دادم و به سمت عقب افتادم ...
جین:ا/تتتت
کل پله ها رو افتادم و وسط سالن پخش زمین شدم و گرمی خون و رو سرم حس کردم تنها چیزی که یادمه جین بود که دوید اومد سمتم و دیگ هیچ جا رو ندیدم...
اروم چشمام و باز کردم ...سرم بدجور درد میکرد ...و چشمام هنوز تار میدید ...یکم که گذشت دیدم خوب شد ...داخل بیمارستان روی تخت بودم و پام تو گچ بود ...درد سرم خیلی بد بود ...انگار تو سرم بمب ترکیده ...با دستم محکم سرم و گرفته بودم و فشار میدادم تا از دردش کم بشه ولی هیچ تاثیری نداشت...
تهیونگ:بالاخره بهوش اومدی...
با صدایی که شنیدم سریع سرم و اوردم بالا و به اطراف نگاه کردم ...پشت به من و رو به پنجره اتاق وایساده بود دستاش تو جیبش بود ...
ترسیده سکوت کردم ...که اروم برگشت سمتم..
تهیونگ:چی شد که از پله ها افتادی؟
دهن باز کردم بگم درد داشتم که زود تر از من گفت:از قصد خودت و انداختی تا کاری باهات نداشته باشم ... یا کسی و دیدی که انقد براش شوق داشتی...هوم؟
این چی داره میگع ...چرا همچین فکری میکنه ...حرفاش برام بی معنی بود و باعث میشد حالم بد بشه ...بغض گلوم گرفت ... چشمام پر از اشک شد و با چشمای خیس نگاهش میکردم...
تهیونگ:...نکنه یاد رفته دیشب چه اتفاقی افتاد...تو الان مال منی و کاری و که من میگم انجام میدی ....هوم؟..پس بزار خیالت و راحت کنم کافه خطایی ازت ببینم ...میدونی ..من از خیانت نمیگذرم ..پس حواست و جمع کن ...چون اگع اون روز برسه باید قبر خودت و بکنی ...فهمیدی
همنطور بابغض نگاهش کردم ...منتظر تاییدم بود که در باز شد و دکتر با لبخند اومد داخل ...
دکتر:خب...خانم کوچولو حالت خوبه ؟
اشکم و پاک کردم و سرم و تکون دادم
دکتر:خیل خب...
سانیا :بیا بریم پایین صبحونه بخوریم ...
بعد برگشت سمت اون دختر و با اخم گفت:توهم به کارات برس...
بی اراده دوباره اخم کردم ...اون ندیمه عمارت منه ...دلیلی نمیبینم این باهاش اینجوری حرف بزنه ...بازوم و گرفت و گفت:بریم عشقم ...
دستم و از تو دستاش کشیدم بیرون و با همون اخم ازش جدا شدم و رفتم پایین اونم با پرویی پشت سرم اومد...
ا/ت ویو
با گریه لباسم و پوشیدم ...درد تو تمام بدنم می میچید ...اروم رفتم سمت پله ها ...با دیدن اون همه پله ...شدت گریم بیشتر شد ...زیر دلم بدجور درد می کرد و حتی یه پله ام نمی تونستم برم پایین ...دلم میخواست همونجا بشینم و مثل بچه ها بلند گریه کنم ...دستم و گرفتم به دیوار و خواستم خیلی اروم یه پله و برم پایین ...نمی تونستم ...دردش خیلی بد بود ..نمی تونستم اون همه پله رو برم پایین ...اشکام دونه دونه میرختن...اگع وایمستادم ..حتما بدتر از این سرم میومد ...سعی کردم یه پله دیگ رو برم پایین که با صدای پشت سرم برگشتم ...
جین:ا/ت..
جین بود ...اروم برگشتم سمتش که تازه متوجه حالم شد ...داشت میومد سمتم ...که زیر دلم تیر کشید و از درد چشمام و بستم...پام سر لبه پله بود که تعادلم و از دست دادم و به سمت عقب افتادم ...
جین:ا/تتتت
کل پله ها رو افتادم و وسط سالن پخش زمین شدم و گرمی خون و رو سرم حس کردم تنها چیزی که یادمه جین بود که دوید اومد سمتم و دیگ هیچ جا رو ندیدم...
اروم چشمام و باز کردم ...سرم بدجور درد میکرد ...و چشمام هنوز تار میدید ...یکم که گذشت دیدم خوب شد ...داخل بیمارستان روی تخت بودم و پام تو گچ بود ...درد سرم خیلی بد بود ...انگار تو سرم بمب ترکیده ...با دستم محکم سرم و گرفته بودم و فشار میدادم تا از دردش کم بشه ولی هیچ تاثیری نداشت...
تهیونگ:بالاخره بهوش اومدی...
با صدایی که شنیدم سریع سرم و اوردم بالا و به اطراف نگاه کردم ...پشت به من و رو به پنجره اتاق وایساده بود دستاش تو جیبش بود ...
ترسیده سکوت کردم ...که اروم برگشت سمتم..
تهیونگ:چی شد که از پله ها افتادی؟
دهن باز کردم بگم درد داشتم که زود تر از من گفت:از قصد خودت و انداختی تا کاری باهات نداشته باشم ... یا کسی و دیدی که انقد براش شوق داشتی...هوم؟
این چی داره میگع ...چرا همچین فکری میکنه ...حرفاش برام بی معنی بود و باعث میشد حالم بد بشه ...بغض گلوم گرفت ... چشمام پر از اشک شد و با چشمای خیس نگاهش میکردم...
تهیونگ:...نکنه یاد رفته دیشب چه اتفاقی افتاد...تو الان مال منی و کاری و که من میگم انجام میدی ....هوم؟..پس بزار خیالت و راحت کنم کافه خطایی ازت ببینم ...میدونی ..من از خیانت نمیگذرم ..پس حواست و جمع کن ...چون اگع اون روز برسه باید قبر خودت و بکنی ...فهمیدی
همنطور بابغض نگاهش کردم ...منتظر تاییدم بود که در باز شد و دکتر با لبخند اومد داخل ...
دکتر:خب...خانم کوچولو حالت خوبه ؟
اشکم و پاک کردم و سرم و تکون دادم
دکتر:خیل خب...
۱۳۱.۲k
۲۰ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.