فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۱۱
از زبان ا/ت
گفتم : ببخشیدااا ولی موقعی که دیشب شما خواب بودین من داشتم کار میکردم لینا خانم 🤥
گفت : باشه حالا اعصبانی نشو جونگ کوک هم نیومده
گفتم : واقعاً ؟ گفت : اوهوم برو سره کارت دیگه ، اصلا دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم خیلی خجالت میکشیدم
ولی در همین حین جونگ کوک وارده شرکت شد منم بدو بدو رفتم زیره میزم
ولی فهمید اومد روی میزم و گفت : ا/ت داری دنبال چیزی میگردی ؟
گفتم : نه...نه...اصلا بعد یه لبخند ضایعی بهش زدم بلند شدم نشستم پشته میزم جونگ کوک هم رفت اتاقش خیلی خوابم میومد شروع به کار کردم بعده ۲ سه ساعت لینا چندتا پرونده آورد و گفت : ببرشون پیشه جونگ کوک
گفتم : چرا من ؟ گفت : روی حرفم حرف نزن
رفتم در زدم داخل شدم پرونده ها رو گذاشتم روی میزش بلند شد گفت: ممنون
گفتم : خواهش میکنم داشتم میرفتم سمته در که گفت : میخوای همینطور بری
برگشتم سمتش دلم میخواست بغلش کنم سریع رفتم و بغلش کردم اونم محکم بغلم کرده بود گفت : دلم برات تنگ شده بود گفتم : تو که منو امروز صبح دیدی گفت : میخوام هر ثانیه ببینمت
خندیدم و گفتم : اینطوری نمیشه که
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم خودشم داشت میخندید بعده چند دقیقه ازش جدا شدم گفتم : لینا دعوام میکنه اگر نرم فعلا دست تکون دادم و رفتم بیرون
( یک ماه بعد)
از زبان ا/ت
یک ماه از قرار گذاشتن منو جونگ کوک میگذره ولی کسی جز ا/نی و تهیونگ خبر نداره
یه روز صبح سرما خورده بودم برای همین نرفتم شرکت اما کاش میرفتم مامانم با یه روزنامه اومد اتاقم و انداختش جلوم گفت : این چیه ا/ت
گفتم : چی
روزنامه رو برداشتم روش رو خوندم وای خدا خبر قرار گذاشتنمون پخش شده ( از اونجایی که جونگ کوک صاحب همچین شرکتی هست معروفه بالاخره)
گوشیم رو برداشتم حدود ۵۰ تا تماس از دست رفته داشتم
مامانم گفت : این واقعیت داره
گفتم : مامان توضیح میدم گفت : چیو میخوای توضیح بدی آخه همین الان پاشو و از خونه برو بیرون گفتم : اما....
از خونه بیرونم کرد حالا با این وضعیتم چیکار کنم گوشیم زنگ خورد برش داشتم جونگسان بود گفتم : الو جونگسان گفت : ا/ت خیلی خوشحالم براتون رییس جونگ کوک گفت بهت بگم بیای شرکت با گریه گفتم : ول کن بابا مامانم از خونه بیرونم کرد گفت : نگووووو
گفتم : نمیدونم چیکار کنم
با همون وضعیت سرماخوردگی رفتم شرکت وقتی وارد شدم همه نگام میکردن رفتم جلوتر همه ازم یه سوال می پرسیدن که جونگ کوک اومد و بین اون همه آدم گفت : منو ا/ت باهم قرار میزاریم خیلی هاشون خوشحال بودن خیلی هاشون داشتن سکته میکردن
همین و کم داشتم که خودش تایید کنه گفتم : من باید برم......
گفتم : ببخشیدااا ولی موقعی که دیشب شما خواب بودین من داشتم کار میکردم لینا خانم 🤥
گفت : باشه حالا اعصبانی نشو جونگ کوک هم نیومده
گفتم : واقعاً ؟ گفت : اوهوم برو سره کارت دیگه ، اصلا دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم خیلی خجالت میکشیدم
ولی در همین حین جونگ کوک وارده شرکت شد منم بدو بدو رفتم زیره میزم
ولی فهمید اومد روی میزم و گفت : ا/ت داری دنبال چیزی میگردی ؟
گفتم : نه...نه...اصلا بعد یه لبخند ضایعی بهش زدم بلند شدم نشستم پشته میزم جونگ کوک هم رفت اتاقش خیلی خوابم میومد شروع به کار کردم بعده ۲ سه ساعت لینا چندتا پرونده آورد و گفت : ببرشون پیشه جونگ کوک
گفتم : چرا من ؟ گفت : روی حرفم حرف نزن
رفتم در زدم داخل شدم پرونده ها رو گذاشتم روی میزش بلند شد گفت: ممنون
گفتم : خواهش میکنم داشتم میرفتم سمته در که گفت : میخوای همینطور بری
برگشتم سمتش دلم میخواست بغلش کنم سریع رفتم و بغلش کردم اونم محکم بغلم کرده بود گفت : دلم برات تنگ شده بود گفتم : تو که منو امروز صبح دیدی گفت : میخوام هر ثانیه ببینمت
خندیدم و گفتم : اینطوری نمیشه که
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم خودشم داشت میخندید بعده چند دقیقه ازش جدا شدم گفتم : لینا دعوام میکنه اگر نرم فعلا دست تکون دادم و رفتم بیرون
( یک ماه بعد)
از زبان ا/ت
یک ماه از قرار گذاشتن منو جونگ کوک میگذره ولی کسی جز ا/نی و تهیونگ خبر نداره
یه روز صبح سرما خورده بودم برای همین نرفتم شرکت اما کاش میرفتم مامانم با یه روزنامه اومد اتاقم و انداختش جلوم گفت : این چیه ا/ت
گفتم : چی
روزنامه رو برداشتم روش رو خوندم وای خدا خبر قرار گذاشتنمون پخش شده ( از اونجایی که جونگ کوک صاحب همچین شرکتی هست معروفه بالاخره)
گوشیم رو برداشتم حدود ۵۰ تا تماس از دست رفته داشتم
مامانم گفت : این واقعیت داره
گفتم : مامان توضیح میدم گفت : چیو میخوای توضیح بدی آخه همین الان پاشو و از خونه برو بیرون گفتم : اما....
از خونه بیرونم کرد حالا با این وضعیتم چیکار کنم گوشیم زنگ خورد برش داشتم جونگسان بود گفتم : الو جونگسان گفت : ا/ت خیلی خوشحالم براتون رییس جونگ کوک گفت بهت بگم بیای شرکت با گریه گفتم : ول کن بابا مامانم از خونه بیرونم کرد گفت : نگووووو
گفتم : نمیدونم چیکار کنم
با همون وضعیت سرماخوردگی رفتم شرکت وقتی وارد شدم همه نگام میکردن رفتم جلوتر همه ازم یه سوال می پرسیدن که جونگ کوک اومد و بین اون همه آدم گفت : منو ا/ت باهم قرار میزاریم خیلی هاشون خوشحال بودن خیلی هاشون داشتن سکته میکردن
همین و کم داشتم که خودش تایید کنه گفتم : من باید برم......
۱۴۹.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.