فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۴
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۴
ا.ت ویو
دیگه اشکی نبود بریزه، واسه خودم متاسفم، از خودم متنفرم، چرا من اینقد باید بدبخت و بدشانس باشم، چرا همه ی اتفاقات بد باید واسه من بیوفته.
از رو زمین بلند شدم..من باید پیداش کنم هرجور ک شده نمیشه تنهاش بزارم.. و ولش کنم ماباهم دوستیم و دوست ها هیچوقت همو ول نمیکنن.
خودمو جم و جور کردم...چراغ قوه رو روشن کردم و به راهم ادامه دادم...
دونه دونه اتاقارو نگاه کردم..هیچی توشون نبود، نه ساعت نه گوشی نه نوری ک بدونم شبه یا روز، یجوری فک میکردم یکی کنارمه و باهام هرجا ک میرم میره اما وقتی نگاه میکردم چیزی نبود.
تو این طبقه فقط یه اتاق مونده بود.
آروم داخل اتاق شدم،با ترس و لرز همجارو نگاه کردم تو اتاق یه کمد بزرگ بود ک نظرمو جلب کرد سمتش رفتم از زیر کمد یه صدا اومد.
رو زمین کنار کمد نشستم چراغ قوه رو به سمت زیر کمد گرفتم تا بیتونم ببینم..
یچیزی بود اما خیلی اونور بود و نمیتونستم بگیرمش...دستمو دراز کردم..
هرچه جلوتر میرفتم نمیتونستم بگیرمش..واقعا که...چرا..اینقد دستم کوتاهه.
یچیزی حس کردم..با انگشتم اینور میکشیدم تا بیتونم از اونجا بیارمش بیرون..که یکی دستمو گرفت..ناخن هاش به پوست دستم خورد..ناخن هاش دراز بود نه امکان نداره..
من دستمو اینور میکشیدم و اون به سمت خودش .
ا.ت: ولش کن..چی میخای....ولش کن عوضیییی( با داد)
هرچه زور میزدم بیفایده بود، دیگه به گریه افتاده بودم...
ا.ت: تروخدا..میدونم خدایی نداری اما ولم کن...ولم کن چرا حرف و نمیفهمی.
همنجوری میکشیدم اگه یه ثانیه دیگه میموندم خودمم الان زیر کمد با اون موجود بود...اون داشت منو میکشد ک یکی از پشت منو کشید...و سریع بلندم و کرد و دنبال خودش کشید..
به عقبم نگاه کردم و بعدش به کسی ک منو نجات داد، اون هانا بود اون اومده بود کمکم .
ا.ت: ها......نا( با لکنت )
هانا: فقط بدو...
ا.ت: ا...ما..تو( لکنت )
هانا: چرا اینقد حرف میزنی گفتم فقط بدو.
از پله ها بالا رفتيم به عقبم نگاه کردم دنبالمون نبود خداروشکر کردم..و اینکه هانا زنده بود بیشتر از اینکه منو نجات داد خوشحال شدم.
نمیدونم چند طبقه رفتیم بالا...شاید سه یا چهار..هانا دستمو ول کرد و اونورتر وایستاد خم شد و دستشو رو زانو هاش گذاشت و نفس های عمیق میکشید...کنارش رفتم و دستمو رو پشتش گذاشتم.
ا.ت: حالت خوبه...
سرشو بلند کردو گفت.
هانا: من خوبم تو چی...چیزیت ک نشد..
بدونی هیچ حرفی بغلش کردم...اونم خيلی سفت بغلم کرد.
ا.ت: واقعا معذرت میخوام..ک اونجوری باهات حرف زدم.
هانا: همه چی گذشت..دیگه بهش فکر نکن.
ا.ت: بورام..
هانا: متاسفم.
با اسم بورام دوباره مزاحم ها برگشت و صورتمو غرق خودشون کرد.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
( فقط اونجایی که گفتم تروخدا، میدونم خدایی نداری 🤣)
اسلاید دو، دلم نیومد نزارم🤣اسمامون یکیه و اینجوری همو صدا میزنیم 😄
ا.ت ویو
دیگه اشکی نبود بریزه، واسه خودم متاسفم، از خودم متنفرم، چرا من اینقد باید بدبخت و بدشانس باشم، چرا همه ی اتفاقات بد باید واسه من بیوفته.
از رو زمین بلند شدم..من باید پیداش کنم هرجور ک شده نمیشه تنهاش بزارم.. و ولش کنم ماباهم دوستیم و دوست ها هیچوقت همو ول نمیکنن.
خودمو جم و جور کردم...چراغ قوه رو روشن کردم و به راهم ادامه دادم...
دونه دونه اتاقارو نگاه کردم..هیچی توشون نبود، نه ساعت نه گوشی نه نوری ک بدونم شبه یا روز، یجوری فک میکردم یکی کنارمه و باهام هرجا ک میرم میره اما وقتی نگاه میکردم چیزی نبود.
تو این طبقه فقط یه اتاق مونده بود.
آروم داخل اتاق شدم،با ترس و لرز همجارو نگاه کردم تو اتاق یه کمد بزرگ بود ک نظرمو جلب کرد سمتش رفتم از زیر کمد یه صدا اومد.
رو زمین کنار کمد نشستم چراغ قوه رو به سمت زیر کمد گرفتم تا بیتونم ببینم..
یچیزی بود اما خیلی اونور بود و نمیتونستم بگیرمش...دستمو دراز کردم..
هرچه جلوتر میرفتم نمیتونستم بگیرمش..واقعا که...چرا..اینقد دستم کوتاهه.
یچیزی حس کردم..با انگشتم اینور میکشیدم تا بیتونم از اونجا بیارمش بیرون..که یکی دستمو گرفت..ناخن هاش به پوست دستم خورد..ناخن هاش دراز بود نه امکان نداره..
من دستمو اینور میکشیدم و اون به سمت خودش .
ا.ت: ولش کن..چی میخای....ولش کن عوضیییی( با داد)
هرچه زور میزدم بیفایده بود، دیگه به گریه افتاده بودم...
ا.ت: تروخدا..میدونم خدایی نداری اما ولم کن...ولم کن چرا حرف و نمیفهمی.
همنجوری میکشیدم اگه یه ثانیه دیگه میموندم خودمم الان زیر کمد با اون موجود بود...اون داشت منو میکشد ک یکی از پشت منو کشید...و سریع بلندم و کرد و دنبال خودش کشید..
به عقبم نگاه کردم و بعدش به کسی ک منو نجات داد، اون هانا بود اون اومده بود کمکم .
ا.ت: ها......نا( با لکنت )
هانا: فقط بدو...
ا.ت: ا...ما..تو( لکنت )
هانا: چرا اینقد حرف میزنی گفتم فقط بدو.
از پله ها بالا رفتيم به عقبم نگاه کردم دنبالمون نبود خداروشکر کردم..و اینکه هانا زنده بود بیشتر از اینکه منو نجات داد خوشحال شدم.
نمیدونم چند طبقه رفتیم بالا...شاید سه یا چهار..هانا دستمو ول کرد و اونورتر وایستاد خم شد و دستشو رو زانو هاش گذاشت و نفس های عمیق میکشید...کنارش رفتم و دستمو رو پشتش گذاشتم.
ا.ت: حالت خوبه...
سرشو بلند کردو گفت.
هانا: من خوبم تو چی...چیزیت ک نشد..
بدونی هیچ حرفی بغلش کردم...اونم خيلی سفت بغلم کرد.
ا.ت: واقعا معذرت میخوام..ک اونجوری باهات حرف زدم.
هانا: همه چی گذشت..دیگه بهش فکر نکن.
ا.ت: بورام..
هانا: متاسفم.
با اسم بورام دوباره مزاحم ها برگشت و صورتمو غرق خودشون کرد.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
( فقط اونجایی که گفتم تروخدا، میدونم خدایی نداری 🤣)
اسلاید دو، دلم نیومد نزارم🤣اسمامون یکیه و اینجوری همو صدا میزنیم 😄
۱۴.۲k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.