رمان:تو که میترسیدی از تاریکی🖤💔 پارت⑩
دیانا: به راه شمال ادامه دادیم دیدم یه فرد ناشناس بهم پیام داد نوشته بود:فکر نکن من مردم یه کاری میکنم که نفهمی ارسلان کیه
خیلی ترسیدم به ارسلان نگفتم چون دوست نداشتم برناممون بهم بخوره
ارسلان:دیانا چی شده
دیانا:هی....چی دوستم نیکا پیام داده مامانش مرده ناراحت شد(الکی داره میگه)
ارسلان:اها خدا رحمتش کنه
دیانا: رسیدیم ویلا خیلییییییی بزرگ بود
ارسلان اینجاا خیلی خفنه
ارسلان:بیرونش به درک بیا داخلشو نگاه کن
دیانا:رفتیم داخل برگشتم سمت بچه ها
همشون اینجوری بودن😮
ارسلان:دهنتونو ببندید پشه میره تو
رضا:هر هر هر خندیدم😐
ارسلان:گوه نخور
بیا اتاقاشو ببین دیگه باید دهنتو با نخو سوزن بدوزی
دیانا:رفتیم داخل اتاقاش
اتاق اول:بنفش و سفید که برای منو ارسلان بود
اتاق دوم:سیاه و ابی برای پانیذ و ممد
اتاق سوم:سیاه و نارنجی برای محراب و مهشا
اتاق چهارم:صورتی و خاکستری برای مهدیس و رضا
دیانا:من خیلی خستمه میرم بخوابم
مهدیس:منم
پانیذ:منم
محراب:مهشاد حتما توهم خستته
مهشاد:با اجازه ی بزرگترا بله
رضا:کیلیلیلی
محراب:مگه عروسیه
رضا: نمیدونم
ارسلان:پس ما بریم گیم بزنیم
پسرا:ok
دیانا:رفتم داخل اتاق به نیکا زنگ زدم(نیکا رفیق صمیمی دیاناست که رفته ترکیه)
دیانا:الو نیکا (با بغض)
نیکا:سلام عزیزم چیشده
دیانا:قضیه رو براش گفتم
نیکا:دیانا میخوای چیکار کنی
دیانا:نمیدونم
فعلا خستمه میخوابم بعدا بهت زنگ میزنم
بای
نیکا:بای
دیانا:سرمو گذاشتم تو بالشت و گریه کردم
خوابم برد خواب دیدم👇اتفاقات خواب دیانا
ارسلان داخل یه خونه ی متروکست یکی میخواد بهش شلیک کنه ولی دیانا میره جلوی ارسلان که تیر نخوره دیانا تیر میخوره و میمیره
دیانا:از خواب پریدم هی نفس نفس میزدم
دیدم ارسلان اومد
ارسلان:خوبی دیانا
دیانا:اره فقط خواب بد دیدم
ارسلان:بیا بغلم(نویسنده:ذوققققق)
دیانا:توبغل ارسلان خوابم برد
ارسلان:دیانارو گذاشتو روی تخت و خودمم کنارش خوابیدم
ادامه دارد......
میخوام پارتو غمگین کنم
خیلی ترسیدم به ارسلان نگفتم چون دوست نداشتم برناممون بهم بخوره
ارسلان:دیانا چی شده
دیانا:هی....چی دوستم نیکا پیام داده مامانش مرده ناراحت شد(الکی داره میگه)
ارسلان:اها خدا رحمتش کنه
دیانا: رسیدیم ویلا خیلییییییی بزرگ بود
ارسلان اینجاا خیلی خفنه
ارسلان:بیرونش به درک بیا داخلشو نگاه کن
دیانا:رفتیم داخل برگشتم سمت بچه ها
همشون اینجوری بودن😮
ارسلان:دهنتونو ببندید پشه میره تو
رضا:هر هر هر خندیدم😐
ارسلان:گوه نخور
بیا اتاقاشو ببین دیگه باید دهنتو با نخو سوزن بدوزی
دیانا:رفتیم داخل اتاقاش
اتاق اول:بنفش و سفید که برای منو ارسلان بود
اتاق دوم:سیاه و ابی برای پانیذ و ممد
اتاق سوم:سیاه و نارنجی برای محراب و مهشا
اتاق چهارم:صورتی و خاکستری برای مهدیس و رضا
دیانا:من خیلی خستمه میرم بخوابم
مهدیس:منم
پانیذ:منم
محراب:مهشاد حتما توهم خستته
مهشاد:با اجازه ی بزرگترا بله
رضا:کیلیلیلی
محراب:مگه عروسیه
رضا: نمیدونم
ارسلان:پس ما بریم گیم بزنیم
پسرا:ok
دیانا:رفتم داخل اتاق به نیکا زنگ زدم(نیکا رفیق صمیمی دیاناست که رفته ترکیه)
دیانا:الو نیکا (با بغض)
نیکا:سلام عزیزم چیشده
دیانا:قضیه رو براش گفتم
نیکا:دیانا میخوای چیکار کنی
دیانا:نمیدونم
فعلا خستمه میخوابم بعدا بهت زنگ میزنم
بای
نیکا:بای
دیانا:سرمو گذاشتم تو بالشت و گریه کردم
خوابم برد خواب دیدم👇اتفاقات خواب دیانا
ارسلان داخل یه خونه ی متروکست یکی میخواد بهش شلیک کنه ولی دیانا میره جلوی ارسلان که تیر نخوره دیانا تیر میخوره و میمیره
دیانا:از خواب پریدم هی نفس نفس میزدم
دیدم ارسلان اومد
ارسلان:خوبی دیانا
دیانا:اره فقط خواب بد دیدم
ارسلان:بیا بغلم(نویسنده:ذوققققق)
دیانا:توبغل ارسلان خوابم برد
ارسلان:دیانارو گذاشتو روی تخت و خودمم کنارش خوابیدم
ادامه دارد......
میخوام پارتو غمگین کنم
۵.۷k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.