پارت : 20
ت
وارد سالن شدم که دیدم اون مرده ( ات هنوز اسم جونگ کوک رو نمیدونه ) مثل پادشاه ها رو مبل نشسته و داره با تلفن صحبت میکنه...
من
جونگ کوک داشت در مورد اون پسری که میخواست به ات ت . ج . ا . و . ز کنه با بادیگاردش که یکم بیشتر از بقیه بهش اعتماد داشت صحبت میکرد...
بادیگارد : ارباب کاری که گفته بودین انجام شد
جونگ کوک : بدون اینکه جوابی بده تلفن قط کرد و به ات که حدودا 5 متر دور تر ازش ایستاده بود نگاه کرد...
ات : ... ( میخواست حرف بزنه که جونگ کوک نذاشت )
جونگ کوک : دنبالم بیا
ات
بلند شد و به سمت ی در که طبقه دوم بود رفت منم دنبالش رفتم و وارد ی اتاق خیلی بزرگ که میشه بهش گفت اتاق جهانی لباس ها شدیم پر بودداز انواع و اقسام لباس ها کفش ها ، کیف ها ، و... هر چیزی که برای یه استایل عالی لازم بود رو میشد تو اون اتاق پیدا کرد از کوچیک ترین چیز گرفته تا بزرگ ترین...بعد از اینکه میلیون ها لباس بهم نشون داد یکی رو به گفته خودش براش انتخاب کردم و بعد از اینکه اماده شد...
جونگ کوک : ساعت 4:30 دقیقه اس چطوره دیگه بریم ؟
ات : اوهوم
ات
بعد از اینکه سوار ماشین شدیم اون مرده به کسی که فکر کنم راننده بود با یه حرکت فهموند که نیاز نیست تو بیای و خودش نشست جلوی فرمون و منم نشستم صندلی کنار راننده...
جونگ کوک : خب ، کجا دوست داری برین کوچولو ؟
ات : بریم کنار دریا
جونگ کوک : هوم ، ایده خوبیه
ات
بعد از حدودا یک نیم ساعت رانندگی رسیدیم لب دریا و پیاده شدیم و رو شن های نرم ساحل نشستیم و به دریا و موج هایی که به ارومی به سمتمون میومدن نگاه میکردیم هوا تقریبا داشت تاریک میشد پس یه آتیش حدودا کوچولو درست کردیم و کنار هم نشستیم ، کسی جز ما اون دور و اطراف دیده نمیشد و این خوب بود چون این اجازه رو بهت میداد که با تمام وجود همه اون زیبایی ها رو احساس کنی...
ات : من...میتونم چندتا... سوال ازت بپرسم ؟
جونگ کوک : ...
ات : اسمت...اسمت چیه ؟
جونگ کوک : جونگ کوک ، جئون جونگ کوک
ات : عاا ، من عاشق این اسمم
جونگ کوک : خنده خرگوشی
ات : چند سالته ؟
جونگ کوک : 27
ات : یعنی...
جونگ کوک : از اونجایی که یک ماه دیگه تولدته پس...
ات : پس تقریبا 10 سال ازم بزرگتری
ات
اینکه میدیدم صادقانه به سوالاتم جواب میده خوشحالم کرد و منم تصمیم گرفتم باهاش صادق باشم...
ات : 13 اکتبر...منم اون شب بارونی تو پاریس رو خیلی خوب یادمه
جونگ کوک : پس من فقط دلمو اون شب نباختم ( خنده خرگوشی )
ات : من... اون شب عاشق یه خرگوش کوچولو شدم نه عاشق تو
جونگ کوک : منم عاشق کسه دیگه ای نشدم جز تو
ات : من متوجه نمیشم...تو منو دزدیدی...خب چرا ؟
ادامه دارد...
اینم از پارت : 20 امیدوارم که خوشتون بیاد .
حمایت کنید کیوتاا .
شرمنده اگه کم بود .
پارت بعد رو فردا شب میزارم .
وارد سالن شدم که دیدم اون مرده ( ات هنوز اسم جونگ کوک رو نمیدونه ) مثل پادشاه ها رو مبل نشسته و داره با تلفن صحبت میکنه...
من
جونگ کوک داشت در مورد اون پسری که میخواست به ات ت . ج . ا . و . ز کنه با بادیگاردش که یکم بیشتر از بقیه بهش اعتماد داشت صحبت میکرد...
بادیگارد : ارباب کاری که گفته بودین انجام شد
جونگ کوک : بدون اینکه جوابی بده تلفن قط کرد و به ات که حدودا 5 متر دور تر ازش ایستاده بود نگاه کرد...
ات : ... ( میخواست حرف بزنه که جونگ کوک نذاشت )
جونگ کوک : دنبالم بیا
ات
بلند شد و به سمت ی در که طبقه دوم بود رفت منم دنبالش رفتم و وارد ی اتاق خیلی بزرگ که میشه بهش گفت اتاق جهانی لباس ها شدیم پر بودداز انواع و اقسام لباس ها کفش ها ، کیف ها ، و... هر چیزی که برای یه استایل عالی لازم بود رو میشد تو اون اتاق پیدا کرد از کوچیک ترین چیز گرفته تا بزرگ ترین...بعد از اینکه میلیون ها لباس بهم نشون داد یکی رو به گفته خودش براش انتخاب کردم و بعد از اینکه اماده شد...
جونگ کوک : ساعت 4:30 دقیقه اس چطوره دیگه بریم ؟
ات : اوهوم
ات
بعد از اینکه سوار ماشین شدیم اون مرده به کسی که فکر کنم راننده بود با یه حرکت فهموند که نیاز نیست تو بیای و خودش نشست جلوی فرمون و منم نشستم صندلی کنار راننده...
جونگ کوک : خب ، کجا دوست داری برین کوچولو ؟
ات : بریم کنار دریا
جونگ کوک : هوم ، ایده خوبیه
ات
بعد از حدودا یک نیم ساعت رانندگی رسیدیم لب دریا و پیاده شدیم و رو شن های نرم ساحل نشستیم و به دریا و موج هایی که به ارومی به سمتمون میومدن نگاه میکردیم هوا تقریبا داشت تاریک میشد پس یه آتیش حدودا کوچولو درست کردیم و کنار هم نشستیم ، کسی جز ما اون دور و اطراف دیده نمیشد و این خوب بود چون این اجازه رو بهت میداد که با تمام وجود همه اون زیبایی ها رو احساس کنی...
ات : من...میتونم چندتا... سوال ازت بپرسم ؟
جونگ کوک : ...
ات : اسمت...اسمت چیه ؟
جونگ کوک : جونگ کوک ، جئون جونگ کوک
ات : عاا ، من عاشق این اسمم
جونگ کوک : خنده خرگوشی
ات : چند سالته ؟
جونگ کوک : 27
ات : یعنی...
جونگ کوک : از اونجایی که یک ماه دیگه تولدته پس...
ات : پس تقریبا 10 سال ازم بزرگتری
ات
اینکه میدیدم صادقانه به سوالاتم جواب میده خوشحالم کرد و منم تصمیم گرفتم باهاش صادق باشم...
ات : 13 اکتبر...منم اون شب بارونی تو پاریس رو خیلی خوب یادمه
جونگ کوک : پس من فقط دلمو اون شب نباختم ( خنده خرگوشی )
ات : من... اون شب عاشق یه خرگوش کوچولو شدم نه عاشق تو
جونگ کوک : منم عاشق کسه دیگه ای نشدم جز تو
ات : من متوجه نمیشم...تو منو دزدیدی...خب چرا ؟
ادامه دارد...
اینم از پارت : 20 امیدوارم که خوشتون بیاد .
حمایت کنید کیوتاا .
شرمنده اگه کم بود .
پارت بعد رو فردا شب میزارم .
۱۰.۲k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.