ندیمه عمارت ارباب زاده p:⁶⁰
تهیونگ و جلوی صورتم دیدم..سکوت سنگینی بینمون بود که با صدای سرفه کوک از بین رفت و نگاه جفتمون کشیده شد سمتش...دستشو که واسه سرفه اورده بود جلوی دهنش اورد پایین دست دیگشو گرفت جلوی تهیونگ و با نیشخند گفت:سلام جناب ..
تهیونگم دستشو جلو برد و دست کوک گرفت فشار ملایمی داد...
تهیونگ:علیک سلام....خوش اومدین
اینا...چرا مثل چیزااا حرف میزنن
کوک:خیلی ممنون...اقای کیم!
تهیونگ:خواهش میکنم...دیر کردین؟
کوک:متاسفم درگیر برخی از کارا بودم دیر رسیدم خدمتتون..
تهیونگ:بله.... بابت فوت پدرتون خیلی متاسفم...
پدر کوک....پدر کوک مرده ...ولی چطوری..اون که گفت ...رفته ..فرار کرده...اما ؟!...نگامو دادم به چهرش که ناراحتی تو چشماش موج میزد ..چرا متوجه ناراحتیش نشدم...نگام رفت روی لباس تنش ...یه پیرهن مشکی...که دکمه بالاش باز بود و استین هاش تا چندتا تا خورده بود...با یه شلوار جین مشکی و کلا سرتا پا مشکی ..چقدر دلم با فکرش گرفت ..اینکه با وجود ناراحتیش بازم به روم خندید...
یکم از لبخند کوک محو شد و بعد مکث نسبتا طولانی گفت:ممنونم...از اینکه بفکر بودین
با حرف هایی که زده شد توی فکر عمیقی رفتم...خیلی غیر منتظره تهیونگ یه مشت محکم زد به بازوی کوک که دستام به صورت خودکار اومد روی لبمو هین ارومی گفتم
تهیونگ:بسه دیگ زیادی داری چرت میگی ..بکش بیرون از فاز لفط قلم
کوک نمایشی دستشو گرفت و با صورت جمع شده گفت :حاجی اعصاب نداری هاا...من باید گرفته باشم تو چته..
تهیونگ بی حوصله دست کشید روی صورتش و گفت:بیخیال کوک...حس و حال هیچی و ندارم
کوک:بخاطر مامانته..
تهیونگ:مامانم!
کوک:حالا هر کی..الان مهمه اینه...
تهیونگ:نمیخوام راجع بهش بحرفم..از خودت بگو...میدونی چند وقته نبودی ...انقد طول کشید پیدا کردن پدرت؟
کوک با صدای نسبتا گرفته ای گفت :پیدا کردنه پدری که سال ها ندیدیش سخته چه برسه پیدا کردن قبر اون پدر...
تهیونگ:میدونم...خیلی سخت بوده
اینو گفت دست کوک و کشیدو محکم بغلش کرد ...دستای کوکم دورش حلقه شد...
کوک:فکر...فکرشو نمیکردم مرده باشه...
صداش بدجور گرفت ...چرا اینقد یهویی ...با بغض توی صداش ادامه داد:چرا تنهاش گذاشتم...مرگ مامانم اونقد براش کافی بود...من چرا ولش کردم...میدونی بدجور عذاب وجدان گرفتم...
با شنیدن فکراش دلم منم گرفت ...بغضی که توی صداش بود ...نمیدونم کی اشک توی چشمام و پر کرد ...انقدی سریع که روی گونم سر خورد...اروم از بغل تهیونگ اومد بیرون ...با دستش گوشه چشمش و پاک کرد
تهیونگ با صدای ارومی گفت:میدونم برات سخته ...ولی یه امشب و بهش فک نکن..درکت میکنم...
کوک اروم سری تکون داد و چشماشو چند بار باز و بسته کرد ...
با دستم اشکای روی گونم پاک کردم و نگام و دادم زمین ..چقدر زندگی براش سخته ...دلم به حالش سوخت...یکی نیست بگه دلت به حال خودت بسوزه...تو از همون بچگی بدبخت بود ...از همون اول اول ....از همون موقع که مامانت مرد دیگ کسی نبود بی منت بغلت کنه ...از همون موقع که بابات ولت کرد حتی پشت سرشم نگاه نکرد...از همون موقع که سرنوشتت به دست یه پسر حرومزاده نوشته شد که ترو فروخت ..خیلی راحت فروختت به عنوان یه خدمتکار حتی ککشم نگزید...از همون موقع که شدم بازی چه ی دست اعضای این خونه از خدمتکارها تا ارباب های این خوته از کتک و تحقیر و بدبختی تا مردن و زنده شدن ...از همون اولین کتک توی اتاق تاریکی که الان شده اتاق خوابم...از همون افتادنم از پله ها و شکستن پامو ...خوردن انواع سیلی ...از اون همه تحقیر و کوچیک کردن...دلم خیلی پر بود خیلی...میخواستم تنها باشم ...فقط تنها...اما نمیشد ...بازم اجبار بازم زور ...هیچیه زندگیم دست خودم نبود ...حتی گریم...
با صدای بکشن های بغل گوشم نگامو از زمین گرفتم و دادم به کوک که سرشو کج کرده بود و نگام میکرد ...
کوک:حالت خوب نیستا...واسه چی رنگپریده..
سرمو یه تکون ریزی دادم و گفتم:نه..چیزی نیست...
نگاه به اطراف کردم ...فقط من و کوک بودیم ...کجا غیبش زد...
کوک:دنبال کی؟
ا/ت:ت...تهیونگ
کوک:صداش زدن ...البته ماهم صدا زدن ...اما اون زود تر رفت ...
با گیجی گفتم:کجا صدا زدن
با یه خنده کم جون گفت:سالن غذا خوری ...بریم سره میز شام؟
ا/ت:عا....اره بریم
تهیونگم دستشو جلو برد و دست کوک گرفت فشار ملایمی داد...
تهیونگ:علیک سلام....خوش اومدین
اینا...چرا مثل چیزااا حرف میزنن
کوک:خیلی ممنون...اقای کیم!
تهیونگ:خواهش میکنم...دیر کردین؟
کوک:متاسفم درگیر برخی از کارا بودم دیر رسیدم خدمتتون..
تهیونگ:بله.... بابت فوت پدرتون خیلی متاسفم...
پدر کوک....پدر کوک مرده ...ولی چطوری..اون که گفت ...رفته ..فرار کرده...اما ؟!...نگامو دادم به چهرش که ناراحتی تو چشماش موج میزد ..چرا متوجه ناراحتیش نشدم...نگام رفت روی لباس تنش ...یه پیرهن مشکی...که دکمه بالاش باز بود و استین هاش تا چندتا تا خورده بود...با یه شلوار جین مشکی و کلا سرتا پا مشکی ..چقدر دلم با فکرش گرفت ..اینکه با وجود ناراحتیش بازم به روم خندید...
یکم از لبخند کوک محو شد و بعد مکث نسبتا طولانی گفت:ممنونم...از اینکه بفکر بودین
با حرف هایی که زده شد توی فکر عمیقی رفتم...خیلی غیر منتظره تهیونگ یه مشت محکم زد به بازوی کوک که دستام به صورت خودکار اومد روی لبمو هین ارومی گفتم
تهیونگ:بسه دیگ زیادی داری چرت میگی ..بکش بیرون از فاز لفط قلم
کوک نمایشی دستشو گرفت و با صورت جمع شده گفت :حاجی اعصاب نداری هاا...من باید گرفته باشم تو چته..
تهیونگ بی حوصله دست کشید روی صورتش و گفت:بیخیال کوک...حس و حال هیچی و ندارم
کوک:بخاطر مامانته..
تهیونگ:مامانم!
کوک:حالا هر کی..الان مهمه اینه...
تهیونگ:نمیخوام راجع بهش بحرفم..از خودت بگو...میدونی چند وقته نبودی ...انقد طول کشید پیدا کردن پدرت؟
کوک با صدای نسبتا گرفته ای گفت :پیدا کردنه پدری که سال ها ندیدیش سخته چه برسه پیدا کردن قبر اون پدر...
تهیونگ:میدونم...خیلی سخت بوده
اینو گفت دست کوک و کشیدو محکم بغلش کرد ...دستای کوکم دورش حلقه شد...
کوک:فکر...فکرشو نمیکردم مرده باشه...
صداش بدجور گرفت ...چرا اینقد یهویی ...با بغض توی صداش ادامه داد:چرا تنهاش گذاشتم...مرگ مامانم اونقد براش کافی بود...من چرا ولش کردم...میدونی بدجور عذاب وجدان گرفتم...
با شنیدن فکراش دلم منم گرفت ...بغضی که توی صداش بود ...نمیدونم کی اشک توی چشمام و پر کرد ...انقدی سریع که روی گونم سر خورد...اروم از بغل تهیونگ اومد بیرون ...با دستش گوشه چشمش و پاک کرد
تهیونگ با صدای ارومی گفت:میدونم برات سخته ...ولی یه امشب و بهش فک نکن..درکت میکنم...
کوک اروم سری تکون داد و چشماشو چند بار باز و بسته کرد ...
با دستم اشکای روی گونم پاک کردم و نگام و دادم زمین ..چقدر زندگی براش سخته ...دلم به حالش سوخت...یکی نیست بگه دلت به حال خودت بسوزه...تو از همون بچگی بدبخت بود ...از همون اول اول ....از همون موقع که مامانت مرد دیگ کسی نبود بی منت بغلت کنه ...از همون موقع که بابات ولت کرد حتی پشت سرشم نگاه نکرد...از همون موقع که سرنوشتت به دست یه پسر حرومزاده نوشته شد که ترو فروخت ..خیلی راحت فروختت به عنوان یه خدمتکار حتی ککشم نگزید...از همون موقع که شدم بازی چه ی دست اعضای این خونه از خدمتکارها تا ارباب های این خوته از کتک و تحقیر و بدبختی تا مردن و زنده شدن ...از همون اولین کتک توی اتاق تاریکی که الان شده اتاق خوابم...از همون افتادنم از پله ها و شکستن پامو ...خوردن انواع سیلی ...از اون همه تحقیر و کوچیک کردن...دلم خیلی پر بود خیلی...میخواستم تنها باشم ...فقط تنها...اما نمیشد ...بازم اجبار بازم زور ...هیچیه زندگیم دست خودم نبود ...حتی گریم...
با صدای بکشن های بغل گوشم نگامو از زمین گرفتم و دادم به کوک که سرشو کج کرده بود و نگام میکرد ...
کوک:حالت خوب نیستا...واسه چی رنگپریده..
سرمو یه تکون ریزی دادم و گفتم:نه..چیزی نیست...
نگاه به اطراف کردم ...فقط من و کوک بودیم ...کجا غیبش زد...
کوک:دنبال کی؟
ا/ت:ت...تهیونگ
کوک:صداش زدن ...البته ماهم صدا زدن ...اما اون زود تر رفت ...
با گیجی گفتم:کجا صدا زدن
با یه خنده کم جون گفت:سالن غذا خوری ...بریم سره میز شام؟
ا/ت:عا....اره بریم
۱۴۳.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.