صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت43
*هشت سال قبل*
«سوم شخص»
حادثه ای که در پرونده های حل نشده باقی ماند، قتلی که
زندگی یک بچه را به اتش کشاند.
طی هشت سال ـه پیش اتفاقی در شهر توکیو اتفاقی افتاد که کسی نتوانست دلیل ـه این حادثه را بفهمد.
-𝐃𝐞𝐚𝐭𝐡-
خانواده ای در شهر ـه توکیو زندگی میکردند، زندگی ای ساده ولی رویایی؛ زندگی ای که هرکس ارزوی داشتنش را داشت.
در یکی از روزهای عادی اتفاقی افتاد که حتی انتظار ـه این حادثه را نداشتند.
-Wait a minute-
_مامان، چویا باز دعوا کرده.
کسی که چویا خطاب شده بود با عصبانیت گفت: مگه بهت نگفتم هیچی نگو!!
مادر ـه چویا همونطور که دست از خوردن ـه غذا میکشید گفت: بازم دعوا کردی عزیزم؟ مگه بهت نگفتم با دعوا همه رو از خودت دور میکنی؟ دعوا کار ـه بدیه.
چویا اخمی کرد ـو گفت: تنها بودن بهتره تا اینکه بخوای با اونا بگردی.
مادر ـه چویا لبخند ـه محوی زد ـو گفت: درسته عزیزم ولی نمیشه که همچیو با دعوا حل کنی، گاهی موقع هاعم لازمه که مهر ـو محبت بجای دعوا ـو زدن ـه همدیگه بیاد تو نباید ا...
چویا با تند خویی پرید وسط ـه حرف ـه مادرش ـو با عصبانیت گفت: اینکه من دعوا میکنم یا نه به خودم مربوطه لازم نیس تو نگران ـه من باشی، من خودم میدونم چی واسم خوبه چی بد.
وقتی دارن بهم زور میگن ـو مسخره ـم میکنن توقع داری ساکت وایسم ـو هیچی نگم؟؟؟
چیا یا همون خواهر ـه چویا که از خودش چهار سال کوچیکتر بود گفت: داداش، با مامان درس حرف بزن.
چویا روشو کرد سمت ـه چیا ـو گفت: تو یکی خفه شو.
و سریع از جاش بلند شد ـو از پله ها به سمت ـه اتاق ـش رفت ـو درو پشت ـه سرش بست.
اولین بار بود که مادرش از چویا بداخلاقی دیده بود، عملا چویا از دست ـه مادرش عصبانی بود که چرا طرفداری ـه اونارو نمیکنه.
[یک روز بعد]
ساعتِ 12:18 دقیقه ی ظهر°
هنوز از مادرش عذر خواهی نکرده بود ـو حسابی عذاب ـه وجدان گرفته بود، فقط از خواهرش بخاطر ـه تند خویی ـش معذرت خواهی کرده بود.
تازه از مدرسه برگشته، دستگیره ی در ـو گرفت ـو درو باز کرد ـو همزمان گفت: من برگشـ..
با دیدن ـه صحنه ی روبه روش حرف تو دهنش خشک شد.
شوک زده به صحنه ی روبه روش خیره شد.
هیچ واکنشی نداشت، براش وحشتناک بود.
اینکه خونواده ـشو فقط تو سن ـه ده سالگی از دست میداد براش عذاب اور بود، اینکه جسد ـه مادر ـو خواهرش که بخاطر ـه ضربات ـه چاقو مرده بودن براش دردناک بود.
بلاخره قدمی برداشت ـو سمت ـه خواهرش رفت، رو زانوهاش افتاد که صدای خواهرش باعث شد امیدی به زندگی ـش پیدا کنه: دا.. داش.
چویا اروم سر ـه چیا رو رو زانوهاش گذاشت که اشکاش جاری شدن ـو رو صورت ـه چیا ریختن.
همون موقع صدای یه نفر به گوشش رسید: توعم میخوای بهشون بپیوندی؟
چویا سریع سرشو سمت ـه اون مرد برگردوند که با دیدن ـه چاقوی توی دستش لرزش ـه بدنش بیشتر شد.
چیا رو بغل کرد ـو همراه ـه خودش با ترس عقب برد، مرد اروم سمت ـه چویا قدم برمیداشت ـو چویا هی عقب تر میرفت تا اینکه راهش با دیوار ـه پشت ـه سرش بسته شد.
چشم ـه چویا به مادرش افتاد ـو چشماش گشاد تر شدن.
مرد چاقوی توی دستشو زیر ـه گلوی چویا گذاشت ـو مکث کرد، چویا با وحشت به مرد ـه رو به روش خیره شد بود که بعداز چند دقیقه مرد چاقو رو عقب کشید ـو گفت: نه! با کشتن نمیشه یه نفرو زجر داد، اینکه داغ ـه خانوادش رو دلش بمونه بهترین گزینه ـس!
چیا رو محکم تر بغل کرد که مرد چویا رو بلند کرد ـو رو شونه ـش انداخت ـو سمت ـه در رفت.
بلاخره چویا لب باز کرد ـو با چشمای خون گرفته ـو اشکیش گفت: ولم کن عوضیی! ولم کن.
تقلاهاش کاملا بی فایده بودن، مرد با سرعت ـه بیشتری شروع به راه رفتن کرد ـو دستشو رو دهن ـه چویا گذاشت ـو اونو با خودش برد.
مرد اونو با خودش برد ـو چویا رو بزرگ کرد که برای چویا بدترین لحطات ـه زندگی ـش بودن، تا اینکه بعداز چهار سال چویا بلاخره تونست از خونه فرار کنه.
بعداز اون روز که چویا رو به خونش برد، چویا بخاطر ـه شوک زیاد دیگه نتونست حرف بزنه ـو بیماری ای به اسم ـه "آسم" گرفت.
(وقتی که هدف زندگی کردن باشه، ناامیدی ذات ـه این جهانه،..)
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت43
*هشت سال قبل*
«سوم شخص»
حادثه ای که در پرونده های حل نشده باقی ماند، قتلی که
زندگی یک بچه را به اتش کشاند.
طی هشت سال ـه پیش اتفاقی در شهر توکیو اتفاقی افتاد که کسی نتوانست دلیل ـه این حادثه را بفهمد.
-𝐃𝐞𝐚𝐭𝐡-
خانواده ای در شهر ـه توکیو زندگی میکردند، زندگی ای ساده ولی رویایی؛ زندگی ای که هرکس ارزوی داشتنش را داشت.
در یکی از روزهای عادی اتفاقی افتاد که حتی انتظار ـه این حادثه را نداشتند.
-Wait a minute-
_مامان، چویا باز دعوا کرده.
کسی که چویا خطاب شده بود با عصبانیت گفت: مگه بهت نگفتم هیچی نگو!!
مادر ـه چویا همونطور که دست از خوردن ـه غذا میکشید گفت: بازم دعوا کردی عزیزم؟ مگه بهت نگفتم با دعوا همه رو از خودت دور میکنی؟ دعوا کار ـه بدیه.
چویا اخمی کرد ـو گفت: تنها بودن بهتره تا اینکه بخوای با اونا بگردی.
مادر ـه چویا لبخند ـه محوی زد ـو گفت: درسته عزیزم ولی نمیشه که همچیو با دعوا حل کنی، گاهی موقع هاعم لازمه که مهر ـو محبت بجای دعوا ـو زدن ـه همدیگه بیاد تو نباید ا...
چویا با تند خویی پرید وسط ـه حرف ـه مادرش ـو با عصبانیت گفت: اینکه من دعوا میکنم یا نه به خودم مربوطه لازم نیس تو نگران ـه من باشی، من خودم میدونم چی واسم خوبه چی بد.
وقتی دارن بهم زور میگن ـو مسخره ـم میکنن توقع داری ساکت وایسم ـو هیچی نگم؟؟؟
چیا یا همون خواهر ـه چویا که از خودش چهار سال کوچیکتر بود گفت: داداش، با مامان درس حرف بزن.
چویا روشو کرد سمت ـه چیا ـو گفت: تو یکی خفه شو.
و سریع از جاش بلند شد ـو از پله ها به سمت ـه اتاق ـش رفت ـو درو پشت ـه سرش بست.
اولین بار بود که مادرش از چویا بداخلاقی دیده بود، عملا چویا از دست ـه مادرش عصبانی بود که چرا طرفداری ـه اونارو نمیکنه.
[یک روز بعد]
ساعتِ 12:18 دقیقه ی ظهر°
هنوز از مادرش عذر خواهی نکرده بود ـو حسابی عذاب ـه وجدان گرفته بود، فقط از خواهرش بخاطر ـه تند خویی ـش معذرت خواهی کرده بود.
تازه از مدرسه برگشته، دستگیره ی در ـو گرفت ـو درو باز کرد ـو همزمان گفت: من برگشـ..
با دیدن ـه صحنه ی روبه روش حرف تو دهنش خشک شد.
شوک زده به صحنه ی روبه روش خیره شد.
هیچ واکنشی نداشت، براش وحشتناک بود.
اینکه خونواده ـشو فقط تو سن ـه ده سالگی از دست میداد براش عذاب اور بود، اینکه جسد ـه مادر ـو خواهرش که بخاطر ـه ضربات ـه چاقو مرده بودن براش دردناک بود.
بلاخره قدمی برداشت ـو سمت ـه خواهرش رفت، رو زانوهاش افتاد که صدای خواهرش باعث شد امیدی به زندگی ـش پیدا کنه: دا.. داش.
چویا اروم سر ـه چیا رو رو زانوهاش گذاشت که اشکاش جاری شدن ـو رو صورت ـه چیا ریختن.
همون موقع صدای یه نفر به گوشش رسید: توعم میخوای بهشون بپیوندی؟
چویا سریع سرشو سمت ـه اون مرد برگردوند که با دیدن ـه چاقوی توی دستش لرزش ـه بدنش بیشتر شد.
چیا رو بغل کرد ـو همراه ـه خودش با ترس عقب برد، مرد اروم سمت ـه چویا قدم برمیداشت ـو چویا هی عقب تر میرفت تا اینکه راهش با دیوار ـه پشت ـه سرش بسته شد.
چشم ـه چویا به مادرش افتاد ـو چشماش گشاد تر شدن.
مرد چاقوی توی دستشو زیر ـه گلوی چویا گذاشت ـو مکث کرد، چویا با وحشت به مرد ـه رو به روش خیره شد بود که بعداز چند دقیقه مرد چاقو رو عقب کشید ـو گفت: نه! با کشتن نمیشه یه نفرو زجر داد، اینکه داغ ـه خانوادش رو دلش بمونه بهترین گزینه ـس!
چیا رو محکم تر بغل کرد که مرد چویا رو بلند کرد ـو رو شونه ـش انداخت ـو سمت ـه در رفت.
بلاخره چویا لب باز کرد ـو با چشمای خون گرفته ـو اشکیش گفت: ولم کن عوضیی! ولم کن.
تقلاهاش کاملا بی فایده بودن، مرد با سرعت ـه بیشتری شروع به راه رفتن کرد ـو دستشو رو دهن ـه چویا گذاشت ـو اونو با خودش برد.
مرد اونو با خودش برد ـو چویا رو بزرگ کرد که برای چویا بدترین لحطات ـه زندگی ـش بودن، تا اینکه بعداز چهار سال چویا بلاخره تونست از خونه فرار کنه.
بعداز اون روز که چویا رو به خونش برد، چویا بخاطر ـه شوک زیاد دیگه نتونست حرف بزنه ـو بیماری ای به اسم ـه "آسم" گرفت.
(وقتی که هدف زندگی کردن باشه، ناامیدی ذات ـه این جهانه،..)
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۱.۲k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.