قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۷
قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۷
ویو کوک
وقتی از بالا اومد نگاهم تو نگاهش گره خورد
خیلی خوشحال و ذوق زده بودم که دیگه اون سردی و بی تفاوتی تو چشماش نیست .
سریع نگاهم رو گرفتم و سرم رو انداختم پایین
صدای پوزخندش تو سالن پیچید.
ته : پاشو بریم.(سرد)
بلند شدم و همراهش رفتم بیرون
حس بدی داشتم که از خونم دور میشم و حس فوقالعاده ای داشتم که دیگه باهاش یه جا زندگی میکنم
چمدونم گوشه خونه بود و گوشیم کنارش
سریع برگشتم داخل. گوشیم رو از رو چمدونم برداشتم ...
رفتم بیرون و نشستم تو ماشین.
کوک : ببخشید گوشیم جا مونده بود..
ته : حرکت کن ، خیلی کار داریم(بی تفاوت)
ماشین رو روشن کردم . بعد ۲۰ مین دم شرکت پارک کردم و پیاده شدیم
میخواستم حرکت کنم که با حرفش وایستادم
ته : جونگ کوک(جدی)
کوک : بله؟
ته : یادآوری میکنم که الان میریم داخل شرکت. پس دوباره برام بادیگاردی و من رییست ، نه چیز دیگه ای ؛ و در مورد دیشب بهتره چیزی نگی و فراموشش کنی(جدی)
قلبم یه جوری شد با حرفش . خیلی آروم و سرد باشه ای گفتم و دنبالش راه افتادم
رفتیم داخل شرکت . کل کارکنا تا کمر جلوش خم میشدن ولی پشیزی اهمیت نمیداد
رفتیم طبقه بالا و دم اتاقش وایستادم
وقتی رفت سریع سمت میا هجوم بردم
کوک : سلام نوناااا
میا : س...سلام جونگ کوکی(تعجب)
کوک : چطوری؟!(خوشحال)
میا : ...مرسی...چی شده انقدر خوشحالی؟(تک خنده)
همینطور که پرونده هارو جا به جا میکرد گفت . سری تکون دادم و بحث رو عوض کردم
کوک : هیچ...جیمین کو؟
میا : نیومده هنوز
کوک : با...
میخواستم در مورد حال جیهوپی و یونگی هم بپرسم که تهیونگ صدام کرد
وقتایی که بهم میگفت جونگ کوک شی قلبم به تپش میوفتاد
چطور اسمم از زبونش انقدر قشنگه؟؟
رفتم سمتش . بهم چند تا برگه داد و گفت به دست یونگی برسونم
دوباره رفتم سمت میا
کوک : نونا میدونی یونگی هیونگ کجاست؟
میا : هوم؟ نه نمیدو...عه اونجاست!(آخرش بلند)
سریع دوییدم سمتش و برا حفظ تعادلم دستم رو روی شونه هاش گذاشتم که با تعجب نگاهم کرد
یونگی : ... چی شده جونگ کوک؟(تعجب)
کوک : سلام هیونگ... ببخشید رییس گفت اینا رو به دستت برسونم
یونگی : باشه ممنون
برگه ها رو از دستم گرفت و رفت تو اتاقش
بیحال ولو شدم رو مبل و گوشیم رو گرفتم دستم ..
ویو کوک
وقتی از بالا اومد نگاهم تو نگاهش گره خورد
خیلی خوشحال و ذوق زده بودم که دیگه اون سردی و بی تفاوتی تو چشماش نیست .
سریع نگاهم رو گرفتم و سرم رو انداختم پایین
صدای پوزخندش تو سالن پیچید.
ته : پاشو بریم.(سرد)
بلند شدم و همراهش رفتم بیرون
حس بدی داشتم که از خونم دور میشم و حس فوقالعاده ای داشتم که دیگه باهاش یه جا زندگی میکنم
چمدونم گوشه خونه بود و گوشیم کنارش
سریع برگشتم داخل. گوشیم رو از رو چمدونم برداشتم ...
رفتم بیرون و نشستم تو ماشین.
کوک : ببخشید گوشیم جا مونده بود..
ته : حرکت کن ، خیلی کار داریم(بی تفاوت)
ماشین رو روشن کردم . بعد ۲۰ مین دم شرکت پارک کردم و پیاده شدیم
میخواستم حرکت کنم که با حرفش وایستادم
ته : جونگ کوک(جدی)
کوک : بله؟
ته : یادآوری میکنم که الان میریم داخل شرکت. پس دوباره برام بادیگاردی و من رییست ، نه چیز دیگه ای ؛ و در مورد دیشب بهتره چیزی نگی و فراموشش کنی(جدی)
قلبم یه جوری شد با حرفش . خیلی آروم و سرد باشه ای گفتم و دنبالش راه افتادم
رفتیم داخل شرکت . کل کارکنا تا کمر جلوش خم میشدن ولی پشیزی اهمیت نمیداد
رفتیم طبقه بالا و دم اتاقش وایستادم
وقتی رفت سریع سمت میا هجوم بردم
کوک : سلام نوناااا
میا : س...سلام جونگ کوکی(تعجب)
کوک : چطوری؟!(خوشحال)
میا : ...مرسی...چی شده انقدر خوشحالی؟(تک خنده)
همینطور که پرونده هارو جا به جا میکرد گفت . سری تکون دادم و بحث رو عوض کردم
کوک : هیچ...جیمین کو؟
میا : نیومده هنوز
کوک : با...
میخواستم در مورد حال جیهوپی و یونگی هم بپرسم که تهیونگ صدام کرد
وقتایی که بهم میگفت جونگ کوک شی قلبم به تپش میوفتاد
چطور اسمم از زبونش انقدر قشنگه؟؟
رفتم سمتش . بهم چند تا برگه داد و گفت به دست یونگی برسونم
دوباره رفتم سمت میا
کوک : نونا میدونی یونگی هیونگ کجاست؟
میا : هوم؟ نه نمیدو...عه اونجاست!(آخرش بلند)
سریع دوییدم سمتش و برا حفظ تعادلم دستم رو روی شونه هاش گذاشتم که با تعجب نگاهم کرد
یونگی : ... چی شده جونگ کوک؟(تعجب)
کوک : سلام هیونگ... ببخشید رییس گفت اینا رو به دستت برسونم
یونگی : باشه ممنون
برگه ها رو از دستم گرفت و رفت تو اتاقش
بیحال ولو شدم رو مبل و گوشیم رو گرفتم دستم ..
۳.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.