رمان(عشق)پارت۲۲
سوسن:من...من حاملم. ملیسا:چیییییی؟🥰🥰🥰🥰🥰وای...وای خیلی خوشحالم.....عزیزممممممم...یعنی من دارم زنمو میشم وااااای من قربونش برم. سوسن(با گریه):من فردا وقت گرفتم برم سقطش کنم😭😭😭😭😭😭. ملیسا:چیییی...متوجه نشدم....تو هیچ کاری نمیکنی باشه.....هیچ کاری نمیکنی...تو...تو چطور میتونی انقدر راحت این حرفو بزنی این بچه ای که توی شکمته گناه داره باهاش اینکار رو نکن تازه.....تو باید به عمر بگی....باید نظر اونم بخوای اینو میدونی که. سوسن:آره...اما اون هیچی نمیفهمه.....چون تو چیزی بهش نمیگی درسته؟😭😭😭😭. ملیسا:ببین این کارو نکن خواهش میکنم من نمیخواهم دخالت کنم اما اونم باید بدونه. سوسن:بنظرت اصلا اون بچمو میخواد....بزار من بهت بگم اون نه منو میخواد نه بچمو😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢. ملیسا:مگه میشه شمارو نخواد.....ببین دارم بهت میگم که اون بخاطر تو این کارو کرد اون عاشق توئه.....اون بدون تو نمیتونه😭😭. سوسن:نهههههه.......لطفا بهش چیزی نگو من فردا میرم و بچمو سقط میکنم(و بعدش هم رفت تو اتاقش). (مکالمه ملیسا و عمر). ملیسا(باگریه):الو سلام عمر. عمر:دختر چرا داری گریه میکنی؟. سوسن(چون به سوسن قول داده بودم جلوی خودمو گرفتم و بهش دروغ گفتم که). ملیسا:هیچی فقط تروخدا دیگه سوسن رو ناراحت نکن اون این روزا اصلا حالش خوب نیست براش خوب نیست. عمر:چرا چرت میگی یعنی چی چیزی شده؟ملیسا تروخدا بگو. ملیسا:هیچی خدافظ.(و قطع کرد). عمر:چی یعنی چی؟ نه من مطمئنم یه چیزی شده ای کاش میتونستم برم پیششون...اما حیف. ملیسا:حالا من چیکار کنم نه میتونم بزارم بچشو سقط کنه نه میتونم به عمر چیزی بگم....وای خدایا التماست میکنم بلایی سر بچه نیاد😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. «ساعت۸شب». ملیسا بزار این سوپ رو ببرم بالا.....بزور بهش بدم یه وقت بلایی سر بچه نیاد.(درو زدم اما باز نکرد در قفل بود هرچی صداش زدم جواب نداد منم به عمر زنگ زدم). «مکالمه ملیسا و عمر». ملیسا(با صدای لرزون):عمر تروخدا بیا خونه ی سوسن فکر کنم یه بلایی سرش اومده(و قطع کردم). عمر:نههههههه....نهههههههه(و وسایلامو برداشتم که برم«منظور لوازم پزشکیه چون عمر دکتره». «رسیدم خونه ی سوسن و زنگ رو زدم و ملیسا درو باز کرد و سریع رفتم تو». «همین لحظه یکی از جاسوس های فرید که بیرون خونه داشت.......
۵.۱k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.