رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
پارت ۳۲
و یهو غیب شد
گفتم کجا خوب صبر کن باهات هنوز حرف دارم بی تربیت
در پنجره رو میبندم و به حیاتی که حیات نبود باغ وحش بود نگاه میکنم ناگهان جلوی پنجره یه موجود ی دیدم بازم خاکستری بود قد خیلی بلندی داشت از ترس یه جیغی زدم و از اتاق رفتم بیرون
از راه پله که میومدم پایین یه چیزی منو هول داد افتادم پایین سرم زخم شده بود بد جور به زمین خورد خیلی ترسیده بودم خیلییی
یهو چند تا جن بهم حمله کردن و. کتکم زذن بدنم بوجور درد میکرد تا بسم الله گفتم غیب شدن توی اون خونه خیلی ترسیده بودم خیلی
تصمیم گرفتم برم بیرون ولی از حیات چطور بگزرم با وجود اون موجود
لعنت به این شانس
بدنم درد میکرد رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم گوشیمو در اوردم خاموش بود از صحفه گوشیم دیدم دوتا چشم داره به من نگاه میکنه مثل گربع جیغ زدم و انداختمش پایین
بدنم درد میکرد
داد زدم ارشیا، ارشیا، ارشیاااااا کجایی بیا من میخوام برم
یهو یک کسی ظاهر میشه توی اتاق موهای سفید داشت و قیافه خشن و قدش کوتاه بود
گفت چی میخوای من از طرف مازور اومدم
گفتم میخوام برم بیرون
گفت کجا میرم دارو خونه دارو بخرم بدنپ زخم و کبودع
گفت: احمق نیازی نیست بری ما جن ها این قدرت رو داریم که این جور چیزا رو خوب کنیم و پزشکی مون حرف نداره همین جور مازور
چشم هاتو ببند
بستم
شروع کرد به خوندن یه ورد که عجیب غریب بود نمیدونم چند دقیقه گذشت چشم هامو باز کردم دیدم زخم هام خوب شده نمیدونم گه موجودی بود ولی هر چی بود غیب شده بود و ندیدمش دیگه.....
ادامه دارد
پارت ۳۲
و یهو غیب شد
گفتم کجا خوب صبر کن باهات هنوز حرف دارم بی تربیت
در پنجره رو میبندم و به حیاتی که حیات نبود باغ وحش بود نگاه میکنم ناگهان جلوی پنجره یه موجود ی دیدم بازم خاکستری بود قد خیلی بلندی داشت از ترس یه جیغی زدم و از اتاق رفتم بیرون
از راه پله که میومدم پایین یه چیزی منو هول داد افتادم پایین سرم زخم شده بود بد جور به زمین خورد خیلی ترسیده بودم خیلییی
یهو چند تا جن بهم حمله کردن و. کتکم زذن بدنم بوجور درد میکرد تا بسم الله گفتم غیب شدن توی اون خونه خیلی ترسیده بودم خیلی
تصمیم گرفتم برم بیرون ولی از حیات چطور بگزرم با وجود اون موجود
لعنت به این شانس
بدنم درد میکرد رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم گوشیمو در اوردم خاموش بود از صحفه گوشیم دیدم دوتا چشم داره به من نگاه میکنه مثل گربع جیغ زدم و انداختمش پایین
بدنم درد میکرد
داد زدم ارشیا، ارشیا، ارشیاااااا کجایی بیا من میخوام برم
یهو یک کسی ظاهر میشه توی اتاق موهای سفید داشت و قیافه خشن و قدش کوتاه بود
گفت چی میخوای من از طرف مازور اومدم
گفتم میخوام برم بیرون
گفت کجا میرم دارو خونه دارو بخرم بدنپ زخم و کبودع
گفت: احمق نیازی نیست بری ما جن ها این قدرت رو داریم که این جور چیزا رو خوب کنیم و پزشکی مون حرف نداره همین جور مازور
چشم هاتو ببند
بستم
شروع کرد به خوندن یه ورد که عجیب غریب بود نمیدونم چند دقیقه گذشت چشم هامو باز کردم دیدم زخم هام خوب شده نمیدونم گه موجودی بود ولی هر چی بود غیب شده بود و ندیدمش دیگه.....
ادامه دارد
۳.۶k
۱۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.