پارت²۸
خواست سرنگ وارد سروم کنه ولی از جام بلند شدم ی دبرانی و فرانگ بهش زدم که پخش زمین شد همونطور که حدس میزدم سرنگ کشنده بوده،از یقش گرفدم ببندش کردم جوری که رو هوا معلق شده بود(ژووون قدرتو برم)
با غصبانیت گفدم :_کی تورو فرستاده؟
همونجوری که دست و پا میزد گفد :_ولم کن.
نیشخندی رو لبم به وجود اومد لب زدم :_تو مواب ببینی .
روی زمین انداختمش روپوشش دراوردم تن خودم کردم و لباس بیمارستانی که تنم بود به زور تن اون کردم(دوستان منحرف نشید رویه لباس گفد بدبخ)
به سمت ویلچر بردمشو امپول بیهوش کننده ای که رو میز بود وارد بدنش کردم بعد بیهوش شدنش تخت از داخل اتاق بیرون رفدم همینجوری به سمت خروجی میرفدم که صدای شخصی از پشت باعث شد وایسم:
_دارین مریض کجا میبرین؟
صدای دخدر جوونی بود تخت ول کردم با لبخند به سمتش رفدم وقتی مطمئن شدم شخصی نیسد اروم لب زدم:_خب دکتر به من،گفدن که مریض ببرم بیرون تا هوایی عوض کنن.
مشکوک گفد :_ولی مث اینکه خوابه.!
با لبخند به سمتش رفدم مچ دستشو گرفدم به عقب پرت کردم چند بار به اب شوشش ضربه زدم که از حال رفد .
به سمت ویلچر رفدم با تمام سرعت از بیمارستان خارج شدم به سمتی که تو دید نباشم رفدم وایسادم که بالافاصله گوشیم ویبره رفد از جیبم درش اوردم که با دیدن شماره ناشناس پوفی کشیدم جواب دادم:_بله؟
سامانتا پشت خط گفد:_سلام عزیزم.
اخمی کردم گفدم:_چی میخای؟
نیشخندی با صدایی زد گفد:_زنگ زدم که متوجه موضوعی بشی عشقم .
کلافه لب زدم:
_چ موضوعی؟
منتظر حرفش بودم که با حرفی که زد خون تو رگام یخ زد:_دیگه دنبال جونگ کوک نباش بهش فکر نکن از ذهنت بندازش بیرون چون اون فقط و فقط مال منه اگه باهام راجب این موضوع کنار بیای منم قول میدم صدمه ای به کسی نرسه.
با اینکه خیلی شوکه شده بودم ولی غرورم اجازه اینکه اجازه بدم از ترسم با خبر بشه نداد:
_اوکی بای.
و بدون معطلی قطع کردم به اسکارلت پیم دادم:
``کجایی؟``
بعد چند مین معطلی ج داد:
``توی همون خونه ای که گفده بودی هممون جمع شیم رییس``
اوکیی گفدم گپشی تو جیبم انداختم عصاب درست حسابی نداشتم ویلچر حرکت دادم به سمت خیابون رفدم منتظر شدم تاکسی بیاد سمتمون مرد جوون با ی موتور اومد سمتمون گفد:_برسونموتون.
حوصله بحث نداشتم نمیتونستم بیشتر از این منتظر بمونم چون درد شدیدی تو دلم پیچیده بود بخاطر زخمم .
با ضرب از موتور پرتش کردم پایین اون زنو انداختم رو کولم سوار موتور شدم به سمت اون کلبه روندم .
یک ساعتی بود که توراه بودم که بالاخره رسیدم انداختمش رو کولم رفدم داخل خونه هم جمع بودن اونجوری که یادم میاد قبل از اون حادثه بهشون گفده بودم همشون تو این تاریخ اینجا جمع شن.
اون زن ی گوشی انداختم به یکی از اوما گفدم:_ببرش تو انبار .
_چشم .
روبه روی عمشون نشستمو
با غصبانیت گفدم :_کی تورو فرستاده؟
همونجوری که دست و پا میزد گفد :_ولم کن.
نیشخندی رو لبم به وجود اومد لب زدم :_تو مواب ببینی .
روی زمین انداختمش روپوشش دراوردم تن خودم کردم و لباس بیمارستانی که تنم بود به زور تن اون کردم(دوستان منحرف نشید رویه لباس گفد بدبخ)
به سمت ویلچر بردمشو امپول بیهوش کننده ای که رو میز بود وارد بدنش کردم بعد بیهوش شدنش تخت از داخل اتاق بیرون رفدم همینجوری به سمت خروجی میرفدم که صدای شخصی از پشت باعث شد وایسم:
_دارین مریض کجا میبرین؟
صدای دخدر جوونی بود تخت ول کردم با لبخند به سمتش رفدم وقتی مطمئن شدم شخصی نیسد اروم لب زدم:_خب دکتر به من،گفدن که مریض ببرم بیرون تا هوایی عوض کنن.
مشکوک گفد :_ولی مث اینکه خوابه.!
با لبخند به سمتش رفدم مچ دستشو گرفدم به عقب پرت کردم چند بار به اب شوشش ضربه زدم که از حال رفد .
به سمت ویلچر رفدم با تمام سرعت از بیمارستان خارج شدم به سمتی که تو دید نباشم رفدم وایسادم که بالافاصله گوشیم ویبره رفد از جیبم درش اوردم که با دیدن شماره ناشناس پوفی کشیدم جواب دادم:_بله؟
سامانتا پشت خط گفد:_سلام عزیزم.
اخمی کردم گفدم:_چی میخای؟
نیشخندی با صدایی زد گفد:_زنگ زدم که متوجه موضوعی بشی عشقم .
کلافه لب زدم:
_چ موضوعی؟
منتظر حرفش بودم که با حرفی که زد خون تو رگام یخ زد:_دیگه دنبال جونگ کوک نباش بهش فکر نکن از ذهنت بندازش بیرون چون اون فقط و فقط مال منه اگه باهام راجب این موضوع کنار بیای منم قول میدم صدمه ای به کسی نرسه.
با اینکه خیلی شوکه شده بودم ولی غرورم اجازه اینکه اجازه بدم از ترسم با خبر بشه نداد:
_اوکی بای.
و بدون معطلی قطع کردم به اسکارلت پیم دادم:
``کجایی؟``
بعد چند مین معطلی ج داد:
``توی همون خونه ای که گفده بودی هممون جمع شیم رییس``
اوکیی گفدم گپشی تو جیبم انداختم عصاب درست حسابی نداشتم ویلچر حرکت دادم به سمت خیابون رفدم منتظر شدم تاکسی بیاد سمتمون مرد جوون با ی موتور اومد سمتمون گفد:_برسونموتون.
حوصله بحث نداشتم نمیتونستم بیشتر از این منتظر بمونم چون درد شدیدی تو دلم پیچیده بود بخاطر زخمم .
با ضرب از موتور پرتش کردم پایین اون زنو انداختم رو کولم سوار موتور شدم به سمت اون کلبه روندم .
یک ساعتی بود که توراه بودم که بالاخره رسیدم انداختمش رو کولم رفدم داخل خونه هم جمع بودن اونجوری که یادم میاد قبل از اون حادثه بهشون گفده بودم همشون تو این تاریخ اینجا جمع شن.
اون زن ی گوشی انداختم به یکی از اوما گفدم:_ببرش تو انبار .
_چشم .
روبه روی عمشون نشستمو
۱۰.۴k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.