«Reincarnation or dreaming? sleep or awake?»p9
از زبان کیسی*
همونطور داشتم بهش نگاه میکردم...دلم نمی خواست این صدای قشنگشو قطع کنم؛پس منتظر موندم تا شعر خوندنش تموم شه.
☆«شب تو آسمون___ماه هم خوابیده
لحافی از اَبر___رویش کشیده
از توی جنگل___از اون پایینا
صدایی میاد___صدایی تنها
ماه مهربون___دستش میگیره
یه چتر ابری___تا پایین میره
لالا لالایی___تق و تق و تاق
دارکوبه بخواب___بی نور چراغ
لالا لالایی___جیک و جیک و جیک
باید بخوابی___گنجشک کوچیک
لالا لالایی___گردوی غلتون
وقت خوابته___سنجاب شیطون
لالا لالایی___لالایی لالا
بچهها شده، وقت خواب حالا
رو بالش نرم___لحاف رنگین
همه ببینید___خوابای شیرین
لالا لالایی___لالا لالایی
قور و قور و قور___صدا آشناست
از توی برکه___قورباغه اونجاست
برگ نیلوفر___جای خوابشه
بالش نداره___هی بیدار میشه
ماه مهربون___دلش میسوزه
از یه تیکه ابر___بالش میدوزه
بچه قورباغه___آروم میخوابه
باز تو آسمون___مهتاب میتابه»
غرق صداش شدم...انگار برای بچها و نوه هاش شعر زیاد میخوند که الآن داره برای خودش شعر میخونه...
☆کیسی چی میخوای بگی؟!بهتر نیست بری بخوابی هوا سرده عزیزکم!
با جمله اش یهو به خودم آومدم...یکم می لرزیدم وترسیده بودم،ولی یه نفس عمیقی کشیدم ورفتم کنارش نشستم...پاهامون از اون سقف آویزون بود،از مکان های مرتفع فوبیا نداشتم ولی الآن دارم از شدت بلندی این خونه؛-؛
٪اممم...خواستم بگم که...اون حرف هایی که با کاگامی-چی زدی...درباره آلفا و امگا...
☆خب...شنیدیش نه؟
٪اممم...آره!خواستم بگم که-
☆میدونم میخوای چی بگی...این یه کیس مارکی که زدین به امگا هاتون همش وسوسه های اسیان و اشیان بود!خودتو اذیت نکن کلاً موضوع رو فراموش کن...-
٪ولی...مامانبزرگ تو گفتی به کاگامی-چی که...
☆کیسی،کاگامی از وقتی کوچیک بود تا الآنی که تناسخ کرده...همه چی رو تحمل میکرد بخاطر نفرینی که داشت.تو زندگی قبلی شما کاگامی یه نفرینی داشت که احساساتشو میکُشه...برای همین همه چیز رو تحمل میکنه جز باختن،اون از باختن متنفره!
از زبان راوی*
وقتی رینکا سرشو به سمت کیسی برگردوند...با اشکاش مواجه شد!اون قیافه ی گریانِ شبیه به هاپو ها...کیسی واقعاً خیلی ناز بود تو اون لحظه تا درجه ای که وقتی همه میبیننش خون مماخ میشوند
٪*جاری شدن اشکاش*هققق...م-م-من...هققق...م-مامانبزرگ!!!
رینکا آروم سر کیسی رو روی پاهاش میزاره و واسش همون لالایی که خوند رو میخونه،با صدایی پر از زیبایی و آرامبخشی!.کیسی خوابید،چونکه رینکا جثه کوچیکی داشت به خاطر مونث بودنش،نتونست جثه ی بزرگی برای یک فرد مذکر مثل کیسی رو حمل کنه ببره اتاق رو تختش بخوابونه...پس تنها راه اینکه هیولای مرگ رو احضار کنه!
☆هیولای مرگ...من تو رو احضار میکنم...هیولای مرگ!
(هیولای مرگ احضار میشود)
#☆#بله اعلی حضرت!
☆کیسی رو حمل کن ببریمش پیش کاتسومه* بخوابونیمش،نباید اینجا بمونه هوا سرده!(خداروشکر هم که خدای متعال هوای سرد نازل کرد وگرنه از گرما جوجه کبابی میشدیم (눈_눈) )
ومیرن پایین.تا رسیدن نزدیک اتاق خواب کایجو تیم کاتسومه...-ءَءَءَ...یعنی کاساماتسو ظهور کرد!
°کیسی!{با صدای نسبتاً آروم}
☆نگرانش نباش،کنار من بود رو پشت بوم خونه بودیم^_^!
°اععع...ببخشید مطمئنم که دردسر درست کرد!
☆نه،خیلیم آروم بود فقط یکم حرف زدیم ودیگه خوابش برد^^
°پوففف...
☆هیولای مرگ،آروم وبی سر وصدا بزارش رو تخت
#☆#بله اعلی حضرت!
ادامه دارد...
*کاتسومه:اسم کاساماتسو تو زندگی قبلی*
♡دیشب حوصله پارت نوشتن نداشتم کلا یادم رفت وفردا باید مطالعات درس17 رو بخونم لطفاً دعا کنید برام نمره ی بالایی بگیرم؛-؛تا پارت های بعدی ماتانههههه💙🦋🫐
همونطور داشتم بهش نگاه میکردم...دلم نمی خواست این صدای قشنگشو قطع کنم؛پس منتظر موندم تا شعر خوندنش تموم شه.
☆«شب تو آسمون___ماه هم خوابیده
لحافی از اَبر___رویش کشیده
از توی جنگل___از اون پایینا
صدایی میاد___صدایی تنها
ماه مهربون___دستش میگیره
یه چتر ابری___تا پایین میره
لالا لالایی___تق و تق و تاق
دارکوبه بخواب___بی نور چراغ
لالا لالایی___جیک و جیک و جیک
باید بخوابی___گنجشک کوچیک
لالا لالایی___گردوی غلتون
وقت خوابته___سنجاب شیطون
لالا لالایی___لالایی لالا
بچهها شده، وقت خواب حالا
رو بالش نرم___لحاف رنگین
همه ببینید___خوابای شیرین
لالا لالایی___لالا لالایی
قور و قور و قور___صدا آشناست
از توی برکه___قورباغه اونجاست
برگ نیلوفر___جای خوابشه
بالش نداره___هی بیدار میشه
ماه مهربون___دلش میسوزه
از یه تیکه ابر___بالش میدوزه
بچه قورباغه___آروم میخوابه
باز تو آسمون___مهتاب میتابه»
غرق صداش شدم...انگار برای بچها و نوه هاش شعر زیاد میخوند که الآن داره برای خودش شعر میخونه...
☆کیسی چی میخوای بگی؟!بهتر نیست بری بخوابی هوا سرده عزیزکم!
با جمله اش یهو به خودم آومدم...یکم می لرزیدم وترسیده بودم،ولی یه نفس عمیقی کشیدم ورفتم کنارش نشستم...پاهامون از اون سقف آویزون بود،از مکان های مرتفع فوبیا نداشتم ولی الآن دارم از شدت بلندی این خونه؛-؛
٪اممم...خواستم بگم که...اون حرف هایی که با کاگامی-چی زدی...درباره آلفا و امگا...
☆خب...شنیدیش نه؟
٪اممم...آره!خواستم بگم که-
☆میدونم میخوای چی بگی...این یه کیس مارکی که زدین به امگا هاتون همش وسوسه های اسیان و اشیان بود!خودتو اذیت نکن کلاً موضوع رو فراموش کن...-
٪ولی...مامانبزرگ تو گفتی به کاگامی-چی که...
☆کیسی،کاگامی از وقتی کوچیک بود تا الآنی که تناسخ کرده...همه چی رو تحمل میکرد بخاطر نفرینی که داشت.تو زندگی قبلی شما کاگامی یه نفرینی داشت که احساساتشو میکُشه...برای همین همه چیز رو تحمل میکنه جز باختن،اون از باختن متنفره!
از زبان راوی*
وقتی رینکا سرشو به سمت کیسی برگردوند...با اشکاش مواجه شد!اون قیافه ی گریانِ شبیه به هاپو ها...کیسی واقعاً خیلی ناز بود تو اون لحظه تا درجه ای که وقتی همه میبیننش خون مماخ میشوند
٪*جاری شدن اشکاش*هققق...م-م-من...هققق...م-مامانبزرگ!!!
رینکا آروم سر کیسی رو روی پاهاش میزاره و واسش همون لالایی که خوند رو میخونه،با صدایی پر از زیبایی و آرامبخشی!.کیسی خوابید،چونکه رینکا جثه کوچیکی داشت به خاطر مونث بودنش،نتونست جثه ی بزرگی برای یک فرد مذکر مثل کیسی رو حمل کنه ببره اتاق رو تختش بخوابونه...پس تنها راه اینکه هیولای مرگ رو احضار کنه!
☆هیولای مرگ...من تو رو احضار میکنم...هیولای مرگ!
(هیولای مرگ احضار میشود)
#☆#بله اعلی حضرت!
☆کیسی رو حمل کن ببریمش پیش کاتسومه* بخوابونیمش،نباید اینجا بمونه هوا سرده!(خداروشکر هم که خدای متعال هوای سرد نازل کرد وگرنه از گرما جوجه کبابی میشدیم (눈_눈) )
ومیرن پایین.تا رسیدن نزدیک اتاق خواب کایجو تیم کاتسومه...-ءَءَءَ...یعنی کاساماتسو ظهور کرد!
°کیسی!{با صدای نسبتاً آروم}
☆نگرانش نباش،کنار من بود رو پشت بوم خونه بودیم^_^!
°اععع...ببخشید مطمئنم که دردسر درست کرد!
☆نه،خیلیم آروم بود فقط یکم حرف زدیم ودیگه خوابش برد^^
°پوففف...
☆هیولای مرگ،آروم وبی سر وصدا بزارش رو تخت
#☆#بله اعلی حضرت!
ادامه دارد...
*کاتسومه:اسم کاساماتسو تو زندگی قبلی*
♡دیشب حوصله پارت نوشتن نداشتم کلا یادم رفت وفردا باید مطالعات درس17 رو بخونم لطفاً دعا کنید برام نمره ی بالایی بگیرم؛-؛تا پارت های بعدی ماتانههههه💙🦋🫐
۲.۳k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.