چرخُ فلک p80
یکم خونه رو مرتب کردم .. میدونستم اگر بیدار بشه با دیدن من عکس العمل خوبی نشون نمیده
اما دلم طاقت نمیاورد تو این حال رهاش کنم
رو مبل دراز کشیدم و منتظر موندن تا سرمش تموم شه ولی نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد.
با گرم شدن تنم و احساس اینکه چيزي روم افتاد چشمامو باز کردم
اول موهای بلندشو دیدم که پریشون دورش ریخته بود
با دیدن بیدار شدنم اخمی کرد و سریع از جلوی دیدم کنار رفت
حتی اخم کردناش هم قشنگ بود
سریع پاشدم و رفتم سمتش:
_حالت خوبه ؟؟...بزار ببینم تب نداری
خواستم دستمو بزارم روی پیشونیش که خودشو کم عقب کشید و زیر لب گفت:
_خوبم
به نادیده گرفتنم توجه نکردم و جلو تر رفتم:
_ دیشب خیلی تب داشتی...دکتر آوردم بالا سرت چند تا قرص گفت بايد بخوری....چرا ..چرا مراقب خودت نبودی؟
منتظر یه برخورد سرد و خشن بودم ولی به طرز عجیبی آروم بود ....شاید بخاطر بی حالیش بود
اروم گفت:
_ رفتم..رفتم یکم راه برم...یهو هوا سرد شد
خواستم چیزی بگم که یهو زد گریه
تعجب کردم...نه دعوایی شد و نه حرف ناراحت کننده ای زدم..پس چرا یهو اینجوری شد؟
دستاشو گذاشت رو صورتش و بی صدا گریه کرد
دلم مچاله شد از لرزش شونه هاش...با تردید بغلش کردم که باز هم نه حرفی زد و نه پسم زد
سعی کردم ارومش کنم
بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و پشتشو بهم کرد:
_برو
همین یه کلمه باعث شد از اونجا برم...حال روحیش زیاد خوب نبود و بهتر بود با بودنم بهش فشار نیارم
اما هیچ کس نمیدونه تو این مدت که نبود چه عذابی رو تحمل میکردم
جای خالیش تو خونه ...خاطره هاش و تختی که فقط یکطرفش پر بود بدجور بهم دهن کجی میکردن.
(کلارا)
انگار دچار خود درگیری شده بودم...اینقدر با خودم سر جنگ داشتم که به راحتی میتونستم احساساتمو تیکه پاره کنم
من که اینقدر ضعیف نبودم؟
پس چرا وجودم از دیدنش لرزید...وقتی که اونجور روی مبل دو نفره خوابیده بود
نصف هیکلش از مبل بیرون بود و خستگی از صورتش میبارید
چرا مراقبم بود...چرا هی بهم محبت میکرد...چرا کاری میکرد با خودم جنگ داشته باشم
حرفاشو بین خواب و بیداری شنیدم...حرفایی که با سوز گفته میشد
اما نه...نباید یادم بره اون باهام چیکار کرده
اما دلم طاقت نمیاورد تو این حال رهاش کنم
رو مبل دراز کشیدم و منتظر موندن تا سرمش تموم شه ولی نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد.
با گرم شدن تنم و احساس اینکه چيزي روم افتاد چشمامو باز کردم
اول موهای بلندشو دیدم که پریشون دورش ریخته بود
با دیدن بیدار شدنم اخمی کرد و سریع از جلوی دیدم کنار رفت
حتی اخم کردناش هم قشنگ بود
سریع پاشدم و رفتم سمتش:
_حالت خوبه ؟؟...بزار ببینم تب نداری
خواستم دستمو بزارم روی پیشونیش که خودشو کم عقب کشید و زیر لب گفت:
_خوبم
به نادیده گرفتنم توجه نکردم و جلو تر رفتم:
_ دیشب خیلی تب داشتی...دکتر آوردم بالا سرت چند تا قرص گفت بايد بخوری....چرا ..چرا مراقب خودت نبودی؟
منتظر یه برخورد سرد و خشن بودم ولی به طرز عجیبی آروم بود ....شاید بخاطر بی حالیش بود
اروم گفت:
_ رفتم..رفتم یکم راه برم...یهو هوا سرد شد
خواستم چیزی بگم که یهو زد گریه
تعجب کردم...نه دعوایی شد و نه حرف ناراحت کننده ای زدم..پس چرا یهو اینجوری شد؟
دستاشو گذاشت رو صورتش و بی صدا گریه کرد
دلم مچاله شد از لرزش شونه هاش...با تردید بغلش کردم که باز هم نه حرفی زد و نه پسم زد
سعی کردم ارومش کنم
بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و پشتشو بهم کرد:
_برو
همین یه کلمه باعث شد از اونجا برم...حال روحیش زیاد خوب نبود و بهتر بود با بودنم بهش فشار نیارم
اما هیچ کس نمیدونه تو این مدت که نبود چه عذابی رو تحمل میکردم
جای خالیش تو خونه ...خاطره هاش و تختی که فقط یکطرفش پر بود بدجور بهم دهن کجی میکردن.
(کلارا)
انگار دچار خود درگیری شده بودم...اینقدر با خودم سر جنگ داشتم که به راحتی میتونستم احساساتمو تیکه پاره کنم
من که اینقدر ضعیف نبودم؟
پس چرا وجودم از دیدنش لرزید...وقتی که اونجور روی مبل دو نفره خوابیده بود
نصف هیکلش از مبل بیرون بود و خستگی از صورتش میبارید
چرا مراقبم بود...چرا هی بهم محبت میکرد...چرا کاری میکرد با خودم جنگ داشته باشم
حرفاشو بین خواب و بیداری شنیدم...حرفایی که با سوز گفته میشد
اما نه...نباید یادم بره اون باهام چیکار کرده
۲۳.۳k
۰۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.