فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part40
مینجی از توی اتاق رفت بیرون و در و بست...صدای قدم هاش و توی راهرو میشنیدم
ات دستش و گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن
ات:دیدی شوگا؟میخواستم بکشمش...من...کیم ات...کسی که ازارش حتی به یه مورچه هم نمیرسید!الان میخاستم برای بار سوم یک نفر دیگه رو بکشم!هق...من..من دیگه خودمو نمیشناسم....نه...این من نیستم...من هیچوقت انقدر بیرحم نبودم..نبودم!(داد)
از روی زمین بلند شدم و رفتم سمت ات...نشستم روی زمین..دستام و باز کردم و بغلش کردم
شوگا:نه ات مقصر تو نیستی...تقصیر منه..من باعث شدم که تو مامان و بابات و بکشی...من باعث شدم که باک هیون گم بشه...من باعث شدم که تهیونگ ولت کنه و بره...من..
ات دستاش و کشید روی صورتش و از توی بغلم اومد بیرون...از روی زمین بلند شد و رفت به سمت تختش...
ات:نه شوگا...تو مقصر نیستی!این زندگی منه..و منم که باعث شدم این اتفاق ها بیوفته نه تو...!
روی تختش دراز کشید و چشماش و بست
ات:شبت بخیر شوگا
شوگا:....
از روی زمین بلند شدم و وایستادم
روی صندلی کنار تخت ات نشستم و به صورتش نگاه کردم
ات:بازم میخوای تا صبح همینجا بشینی؟
شوگا:خب...این وظیفمه!
ات:(لبخند)
"چند سال بعد"
ات الان ۱۹ سالشه...روحیه اش خیلیی با قبلا فرق کرده...تونسته قبول کنه که قراره تا اخر عمرش اینجا زندگی کنه ...تونسته به زندگی بدون مامان و باباش عادت کنه...بیشتر از قبل میخنده..و خب خیلیییی به بلا عادت کرده و وابستش شده...♡
الان تقریبا یک ماهه که جونگ کوک رفته به یه سفر کاری و قراره امروز بیاد...
هرچند که من و ات هیچوقت نفهمیدیم که شغلش چیه...!
#part40
مینجی از توی اتاق رفت بیرون و در و بست...صدای قدم هاش و توی راهرو میشنیدم
ات دستش و گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن
ات:دیدی شوگا؟میخواستم بکشمش...من...کیم ات...کسی که ازارش حتی به یه مورچه هم نمیرسید!الان میخاستم برای بار سوم یک نفر دیگه رو بکشم!هق...من..من دیگه خودمو نمیشناسم....نه...این من نیستم...من هیچوقت انقدر بیرحم نبودم..نبودم!(داد)
از روی زمین بلند شدم و رفتم سمت ات...نشستم روی زمین..دستام و باز کردم و بغلش کردم
شوگا:نه ات مقصر تو نیستی...تقصیر منه..من باعث شدم که تو مامان و بابات و بکشی...من باعث شدم که باک هیون گم بشه...من باعث شدم که تهیونگ ولت کنه و بره...من..
ات دستاش و کشید روی صورتش و از توی بغلم اومد بیرون...از روی زمین بلند شد و رفت به سمت تختش...
ات:نه شوگا...تو مقصر نیستی!این زندگی منه..و منم که باعث شدم این اتفاق ها بیوفته نه تو...!
روی تختش دراز کشید و چشماش و بست
ات:شبت بخیر شوگا
شوگا:....
از روی زمین بلند شدم و وایستادم
روی صندلی کنار تخت ات نشستم و به صورتش نگاه کردم
ات:بازم میخوای تا صبح همینجا بشینی؟
شوگا:خب...این وظیفمه!
ات:(لبخند)
"چند سال بعد"
ات الان ۱۹ سالشه...روحیه اش خیلیی با قبلا فرق کرده...تونسته قبول کنه که قراره تا اخر عمرش اینجا زندگی کنه ...تونسته به زندگی بدون مامان و باباش عادت کنه...بیشتر از قبل میخنده..و خب خیلیییی به بلا عادت کرده و وابستش شده...♡
الان تقریبا یک ماهه که جونگ کوک رفته به یه سفر کاری و قراره امروز بیاد...
هرچند که من و ات هیچوقت نفهمیدیم که شغلش چیه...!
۶.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.