ندیمه عمارتp:¹³ فصل دوم
کم کم دارم ازش میترسم...
با دست استخون های گردنشو شکست و دستشو به حالت از بین بردن خستگی کشید و گفت:که البته موفق شدم و این کارا واسه داشت(داداشت) کاری نداره...ولی بحث اصلی اینجائه که خانم فضول تو از اون اولی که وارد این عمارت شدی همون شبی که تهیونگ ترو دید واسه این کار انتخاب شدی ....
دیگ فکم کند افتاد روی زمین ..هضم این همه نقشه و دسیسه توی این دوماه برام خیلی سخت بود ... خیلی راحت داشت از نابود کردن زندگیم حرف میزد ...
با عصبانیتی که تا حالا ازم بعید بود گفتم:چرا من؟؟..
هیون اومد جلوم وایساد و با انگشتش صورتم ولمس کرد و گفت:چون تو یه دختر عجیب و ارومی بود که از عمارت پدر تهیونگمنتقل شدی اینجا ...چون اولین ندیمه ای بودی که گذشتش نا معلوم بود..دختری که از هفت سالگی ندیمه شد ..تو خطری واسه تهیونگ نداشتی نه از لحاظ جسمی نه از لحاظ روحی یعنی نه بهش آسیب میزدی نه میتونستی عاشقش کنی درست مثل یه کبریت بی خطر ..
ازم فاصله گرفت و ادامه داد:دخترای زیادی بودن هم خوشگل هم خوش اندام ولی هیچکدوم نتونستن تهیونگو عاشق خودشون کنن...عاشق شدن واسه تهیونگ خیلی خطرناک و دست و پا گیره..واسه همین تو انتخاب شدی...
اینقد محو حرفاش بودم که نفهمیدم تهیونگ کی از اتاق رفت بیرون..
هیون:این یه بخش کوچیکی از فضولیات بود حالم اگه سوالات تموم شد پاشو وسایل تو جمع کن امشب حرکت میکنید...
این پسره خیلی حرصم در میاورد ...کبریت بی خطر عمته پسره خر...با حرص خواستم از تخت بپرم پایین که برم خیر سرم لباسای نداشتمو جمع کنم که سریع پرید کمرمو گرفت و کشید سمت خودش...
هیون:هییی حواست و جمع کن شیشه خورده اینجاست...
با ترس دستم به یغشو گرفتم که نیوفتم رو شیشه ها خرده ها پدر بدنم در بیاد ...اونم اروم کمرمو گرفت گذاشتم یکم اون ورتر...
هیون:تو برو پایین من بگم یکی بیا اینا رو جمع کنه..
بی صدا رفتم پایین نمیدونم چرا ولی دنبال تهیونگ میگشتم...یعنی کجائه..با شنیدن صداش توی سالن پایین رفتم سمت پله ها خودم و به سالن رسوندم...
جین:من فقط واسه مهمونی فردا شب میمونم .. برمیگردیم بوسان...
تهیونگ:یعنی چی ...همش سه روزه...
جین:من اون یه روزم دارم بخاطر تو تحمل میکنم ...سخته وایستم و بشینم جلوی کسی که به حضورم راضی نیست...
تهیونگ با صدای بلند گفت:غلط کرده هر کی که به حضور تو راضی نیست...
جین دستشو گذاشت روی شونه تهیونگ:داداشم ...من خودم نمیتونم پیش اون ادم ها باشم ..درکم کن..
تهیونگ خیره شد به زمین و نفسشو داد بیرون ....
تهیونگ:خیلع خب هر طور راحتی...
جین :من و نگاه کن...
تهیونگ سرش و گرفت بالا و توی چشمای جین خیره شد..
جین:م..من اشتباه کردم چیزی در مورد گذشته بهت نگفتم ...زیاد اذیتت کردم درست! ..ولی...ولی تو دیگ مثل مامان ولم نکن...سرد باهم حرف نزن تهیونگ ..دوری تورو دیگ نمی تونم تحمل کنم..
دقیق روبه روشون وایساد و قطره اشمی که از چشم جین افتاد دیدم ...دیدم چقد سخت بود که این حرف رو بزنه..واسه کسی که خیلی کم پیش میاد باکسی هم صحبت بشه ..سخت اینطوری ضعف نشون دادن ...تهیونگ اروم دستشو گذاشت روی شونش و کشیدش سمت خودشو محکم بغلش کرد...
تهیونگ:میدونستم نمی تونم یه لحظه هم باهات سرد باشم ...تو داداشمی چطور میتونم عذابت بدم....وقتی این همه سختی تحمل کردی من دیگ نمی تونم واست منبع درد جدید باشم...
چن مینی اونجا بودم رابطه صمیمی برادرانشو دیدم ...کاش منم یکی و داشتم ..اینطور بغلم کنه ..یکی که همیشه پیشم میموند...
نیم ساعتی بود که توی عمارت خالی داشتم میگشتم ..همه خدمتکارا و همه نگهبانا رفته بودن..فقط چن تا نگهبان اونم برای مراقبت از عمارت اینجا بودن ...جین هم رفت بیمارستان و گفت اخر شب از همونجا سمت سئول حرکت میکنه ...قرار شد با ماشین بریم چون اینطوری خیلی راحت تر میتونستن حواسشون باشع ...دلیل شو اصلا نفهمیدم ...تهیونگ و هیونم یه ساعتی بود که داخل اتاق بودن نمی دونم راجب به چی حرف میزدن ..حوصلع ام سر رفته بود برا همین رفتم سمت تلوزیون تا روشنش کنم ...دنبال کنترل بودم و از پیدا نکردنش داشتم کلافه میشدم که با حس صدایی سرم و اوردم بالا...اطراف و نگاه کردم چیزی نبود ...نگام رفت سمت پنجره ی بزرگ سالن که به حیاط بزرگ عمارت راه داشت و با حرکت سایه ای که پشتش به پنجره بود دستم روی دهنم گذاشتم و یه قدم عقب رفتم و خوردم به چیزی و افتاد روی زمین باصدای بلندی جیغ زدم ...با صدای شکستن گلدون پشت سرم از ترس پشت هم جیغ میزدم و گریم گرفته بود ...انقد ترسیده بودم که حتی جیغ ها هم کنترل خودم نبود...دستم رو گوشام بود...بلند گریه میکردم...
گفتن پاک شده دوباره گذاشتمم❤️😂
با دست استخون های گردنشو شکست و دستشو به حالت از بین بردن خستگی کشید و گفت:که البته موفق شدم و این کارا واسه داشت(داداشت) کاری نداره...ولی بحث اصلی اینجائه که خانم فضول تو از اون اولی که وارد این عمارت شدی همون شبی که تهیونگ ترو دید واسه این کار انتخاب شدی ....
دیگ فکم کند افتاد روی زمین ..هضم این همه نقشه و دسیسه توی این دوماه برام خیلی سخت بود ... خیلی راحت داشت از نابود کردن زندگیم حرف میزد ...
با عصبانیتی که تا حالا ازم بعید بود گفتم:چرا من؟؟..
هیون اومد جلوم وایساد و با انگشتش صورتم ولمس کرد و گفت:چون تو یه دختر عجیب و ارومی بود که از عمارت پدر تهیونگمنتقل شدی اینجا ...چون اولین ندیمه ای بودی که گذشتش نا معلوم بود..دختری که از هفت سالگی ندیمه شد ..تو خطری واسه تهیونگ نداشتی نه از لحاظ جسمی نه از لحاظ روحی یعنی نه بهش آسیب میزدی نه میتونستی عاشقش کنی درست مثل یه کبریت بی خطر ..
ازم فاصله گرفت و ادامه داد:دخترای زیادی بودن هم خوشگل هم خوش اندام ولی هیچکدوم نتونستن تهیونگو عاشق خودشون کنن...عاشق شدن واسه تهیونگ خیلی خطرناک و دست و پا گیره..واسه همین تو انتخاب شدی...
اینقد محو حرفاش بودم که نفهمیدم تهیونگ کی از اتاق رفت بیرون..
هیون:این یه بخش کوچیکی از فضولیات بود حالم اگه سوالات تموم شد پاشو وسایل تو جمع کن امشب حرکت میکنید...
این پسره خیلی حرصم در میاورد ...کبریت بی خطر عمته پسره خر...با حرص خواستم از تخت بپرم پایین که برم خیر سرم لباسای نداشتمو جمع کنم که سریع پرید کمرمو گرفت و کشید سمت خودش...
هیون:هییی حواست و جمع کن شیشه خورده اینجاست...
با ترس دستم به یغشو گرفتم که نیوفتم رو شیشه ها خرده ها پدر بدنم در بیاد ...اونم اروم کمرمو گرفت گذاشتم یکم اون ورتر...
هیون:تو برو پایین من بگم یکی بیا اینا رو جمع کنه..
بی صدا رفتم پایین نمیدونم چرا ولی دنبال تهیونگ میگشتم...یعنی کجائه..با شنیدن صداش توی سالن پایین رفتم سمت پله ها خودم و به سالن رسوندم...
جین:من فقط واسه مهمونی فردا شب میمونم .. برمیگردیم بوسان...
تهیونگ:یعنی چی ...همش سه روزه...
جین:من اون یه روزم دارم بخاطر تو تحمل میکنم ...سخته وایستم و بشینم جلوی کسی که به حضورم راضی نیست...
تهیونگ با صدای بلند گفت:غلط کرده هر کی که به حضور تو راضی نیست...
جین دستشو گذاشت روی شونه تهیونگ:داداشم ...من خودم نمیتونم پیش اون ادم ها باشم ..درکم کن..
تهیونگ خیره شد به زمین و نفسشو داد بیرون ....
تهیونگ:خیلع خب هر طور راحتی...
جین :من و نگاه کن...
تهیونگ سرش و گرفت بالا و توی چشمای جین خیره شد..
جین:م..من اشتباه کردم چیزی در مورد گذشته بهت نگفتم ...زیاد اذیتت کردم درست! ..ولی...ولی تو دیگ مثل مامان ولم نکن...سرد باهم حرف نزن تهیونگ ..دوری تورو دیگ نمی تونم تحمل کنم..
دقیق روبه روشون وایساد و قطره اشمی که از چشم جین افتاد دیدم ...دیدم چقد سخت بود که این حرف رو بزنه..واسه کسی که خیلی کم پیش میاد باکسی هم صحبت بشه ..سخت اینطوری ضعف نشون دادن ...تهیونگ اروم دستشو گذاشت روی شونش و کشیدش سمت خودشو محکم بغلش کرد...
تهیونگ:میدونستم نمی تونم یه لحظه هم باهات سرد باشم ...تو داداشمی چطور میتونم عذابت بدم....وقتی این همه سختی تحمل کردی من دیگ نمی تونم واست منبع درد جدید باشم...
چن مینی اونجا بودم رابطه صمیمی برادرانشو دیدم ...کاش منم یکی و داشتم ..اینطور بغلم کنه ..یکی که همیشه پیشم میموند...
نیم ساعتی بود که توی عمارت خالی داشتم میگشتم ..همه خدمتکارا و همه نگهبانا رفته بودن..فقط چن تا نگهبان اونم برای مراقبت از عمارت اینجا بودن ...جین هم رفت بیمارستان و گفت اخر شب از همونجا سمت سئول حرکت میکنه ...قرار شد با ماشین بریم چون اینطوری خیلی راحت تر میتونستن حواسشون باشع ...دلیل شو اصلا نفهمیدم ...تهیونگ و هیونم یه ساعتی بود که داخل اتاق بودن نمی دونم راجب به چی حرف میزدن ..حوصلع ام سر رفته بود برا همین رفتم سمت تلوزیون تا روشنش کنم ...دنبال کنترل بودم و از پیدا نکردنش داشتم کلافه میشدم که با حس صدایی سرم و اوردم بالا...اطراف و نگاه کردم چیزی نبود ...نگام رفت سمت پنجره ی بزرگ سالن که به حیاط بزرگ عمارت راه داشت و با حرکت سایه ای که پشتش به پنجره بود دستم روی دهنم گذاشتم و یه قدم عقب رفتم و خوردم به چیزی و افتاد روی زمین باصدای بلندی جیغ زدم ...با صدای شکستن گلدون پشت سرم از ترس پشت هم جیغ میزدم و گریم گرفته بود ...انقد ترسیده بودم که حتی جیغ ها هم کنترل خودم نبود...دستم رو گوشام بود...بلند گریه میکردم...
گفتن پاک شده دوباره گذاشتمم❤️😂
۱۳۱.۹k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.