p.3 Rosaline
p.3 Rosaline
روکرد سمتمو گفت:_رائل توعم بیاباهام نمیخوام تنها برم.. میدونم دلت نمیخواد بمونی...
هیچی نگفتم... اشک تو چشام حلقه زد.. باصدای آرومی که خودم به زور شنیدم گفتم:+ دلم میخواد بیام ولی نمیتونم...
بدون اینکه خودم بخوام اشکام روی گونه هام سرازیر شدن... محکم بغلم کرد..
+یعنی بدهیش به قدریه که نتونی پسش بدی؟
با استینم اشکامو پاک کردم
_به قیمت جونمه
همون لحظه خانوم جوری با یه چمدون کوچیک اومد سمتمون
+همه وسیله هاتو جمع کردم.. وقتشه بری
برای آخرین بار بغلش کردم
+مواظب خودت باش یئون و از حال خودت بهم خبر بده...
سرشو تکون داد و از جاش پاشد...
خانوم جوری استینمو گرفت و دنبال خودش کشید توی اشپز خونه... طبق دستور جونگ کوک وقتی کسی از این خونه اخراج میشد و از در بیرون میرفت بقیه نباید نگاش میکردن...
روی صندلی گوشه اشپز خونه نشستم، واقعا احساس خستگی میکردم... کاش منم مثل یئون اخراج میشدم...ولی نمیشه... تا اخرین روز عمرم باید اینجا کار کنم و دستور بشنوم... چرا؟ چون پدرم اینطوری خواست... یه قمار باز حرفه ای بود که تا حالا هیچ وقت تو عمرش نباخته بود.. تا اینکه سرو کله جونگ کوک پیدا شد...پدرم فکر میکرد اینبارم مثل همیشه شانس باهاشه بخاطر همین روی ارزشمند ترین چیزش که مثلا من بودم شرط بست، اما باخت و منم باید تا اخرین روز عمرم اینجا کار کنم و باید قید ایندمو بزنم... باصدای بورا از فکر بيرون اومدم
_دخترا آقای کیم اومده...
آینه کوچیکمو از جیبم در اوردم و به خودم نگاه کردم.. موهای بهم ریختمو مرتب کردم و رفتم بیرون کنار بورا وایسادم و سرمو پایین گرفتم..
روکرد سمتمو گفت:_رائل توعم بیاباهام نمیخوام تنها برم.. میدونم دلت نمیخواد بمونی...
هیچی نگفتم... اشک تو چشام حلقه زد.. باصدای آرومی که خودم به زور شنیدم گفتم:+ دلم میخواد بیام ولی نمیتونم...
بدون اینکه خودم بخوام اشکام روی گونه هام سرازیر شدن... محکم بغلم کرد..
+یعنی بدهیش به قدریه که نتونی پسش بدی؟
با استینم اشکامو پاک کردم
_به قیمت جونمه
همون لحظه خانوم جوری با یه چمدون کوچیک اومد سمتمون
+همه وسیله هاتو جمع کردم.. وقتشه بری
برای آخرین بار بغلش کردم
+مواظب خودت باش یئون و از حال خودت بهم خبر بده...
سرشو تکون داد و از جاش پاشد...
خانوم جوری استینمو گرفت و دنبال خودش کشید توی اشپز خونه... طبق دستور جونگ کوک وقتی کسی از این خونه اخراج میشد و از در بیرون میرفت بقیه نباید نگاش میکردن...
روی صندلی گوشه اشپز خونه نشستم، واقعا احساس خستگی میکردم... کاش منم مثل یئون اخراج میشدم...ولی نمیشه... تا اخرین روز عمرم باید اینجا کار کنم و دستور بشنوم... چرا؟ چون پدرم اینطوری خواست... یه قمار باز حرفه ای بود که تا حالا هیچ وقت تو عمرش نباخته بود.. تا اینکه سرو کله جونگ کوک پیدا شد...پدرم فکر میکرد اینبارم مثل همیشه شانس باهاشه بخاطر همین روی ارزشمند ترین چیزش که مثلا من بودم شرط بست، اما باخت و منم باید تا اخرین روز عمرم اینجا کار کنم و باید قید ایندمو بزنم... باصدای بورا از فکر بيرون اومدم
_دخترا آقای کیم اومده...
آینه کوچیکمو از جیبم در اوردم و به خودم نگاه کردم.. موهای بهم ریختمو مرتب کردم و رفتم بیرون کنار بورا وایسادم و سرمو پایین گرفتم..
۲.۸k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.