سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت اول:
ا.ت ویو:
توی اتاقم نشسته بودم و به بدبختیام فکر میکردم...از وقتی من چشم باز کردم همش بدبختی داشتیم ما....همه ی اینا به یه طرف...وضعیت مالیمون که افتضاح....الانم که دیگه حتی پول اجاره ی خونمونم نداریم صابخونه گفته تا اخر این ماه باید تخلیه کنیم....مامان و بابام خیلی داشتن تلاش میکردن ولی انگار شانس با ما یار نیست....دره اتاقم زده شد...دیدم مامانمه
ا.ت: بله
مامان: بیا تو حال....من و بابات یه موضوع مهم و باید بهت بگیم
ا.ت: هه...حالا چه موضوعیه که اینقد مهمه
مامان: بیا حالا خودت میفهمی
بعدش رفت....یکم استرس گرفتم اخه اونا هیچ موضوع مهمی رو به من نمیگفتن...نکنه دوباره صابخونه اومده یا نکنه بابام اخراج شده....افکارم و کنار زدم....دمپایی رو فرشی هامو پام کردم و رفتم تو پذیرایی.....انگار منتظرم نشسته بودن
رفتم نشستم رو مبل رو بروشون
ا.ت: با من کاری داشتین؟
بابا: خب....ا.ت...میدونی که ما خیلی وضعیت ما بده و دیگه امیدمون و از دست دادیم...تنها امیدمون تویی
ا.ت: من باید چکار کنم
بابا: با وجود تو خدا یه شانس دیگه بهمون داده
ا.ت: چه ربطی به من داره؟
مامان: خب ببین...یکی پیدا شده که میتونه به ما یه جا مکان بده و یه شغل درست و حسابی به من و پدرت بده
ا.ت: خب اینکه خیلی خوبه
مامان: ولی....به عوضش یه شرطی گذاشته
ا.ت: شرط؟....چه شرطی؟
مامان: خب....اینکه تو خانوم پسرشون بشی.
****
با این حرفی که زد شوکه شدم....اخع این چه شرط مسخره ایه
ا.ت: چ..چی....مامان میفهمی چی میگی....چرا باید همچین کاری بکنم وقتی حتی اون مرد رو نمیشناسم
مامان: ا.ت....فقط یه هفته وقت داریم که بهشون جواب بدیم..نمیدونی قراره چه پول خوبی بگیریم!
ا.ت: مامان چرا فکر میکنی همه چی به پوله یه زره به فکر دلم باش
مامان: ا.ت....دخترم خاهش میکنم
از سر جام بلند شدم
ا.ت: هیچ وقت نمیبخشمتون
بعدش سریع رفتم سمت اتاقم و در بستم...به پشت در تکیه دادم....سعی کردم اشکام نریزه...ولی موفق نشدم و زدم زیر گریه
(۲ هفته بعد)
اون مراسم کوفتی تموم شد....من و اون پسره که اسمش جیمین بود داشتیم سمت خونه ای که برامون گرفته بودن میرفتیم....راستش میترسیدم توی چشماش نگاه کنم چون اونم مثل من به این ازدواج راضی نبود
رسیدیم سمت عمارت....از ماشین پیاده شدیم...اون اول رفت داخل منم پشت سرش رفتم...از قبل بهم گفته بود اتاق من کدومه چون اتاقمون جدا بود...رفتم توی اتاق خودم و لباس عروسی که تنم بود و در اوردم و یه شلوار مچی مشکی با یه تیشرت مشکی پوشیدم....داشتم میرفتم آب بخورم که چشمم به دری خورد که روش علامت ورود ممنوع داشت....کنجکاویم گل کرد و رفتم سمت در میخاستم بازش کنم که دست جیمین مانع باز کردنش شد
جیمین: فکر نکن میتونی توی همه چی فضولی کنی!
ادامه دارد...
پارت اول:
ا.ت ویو:
توی اتاقم نشسته بودم و به بدبختیام فکر میکردم...از وقتی من چشم باز کردم همش بدبختی داشتیم ما....همه ی اینا به یه طرف...وضعیت مالیمون که افتضاح....الانم که دیگه حتی پول اجاره ی خونمونم نداریم صابخونه گفته تا اخر این ماه باید تخلیه کنیم....مامان و بابام خیلی داشتن تلاش میکردن ولی انگار شانس با ما یار نیست....دره اتاقم زده شد...دیدم مامانمه
ا.ت: بله
مامان: بیا تو حال....من و بابات یه موضوع مهم و باید بهت بگیم
ا.ت: هه...حالا چه موضوعیه که اینقد مهمه
مامان: بیا حالا خودت میفهمی
بعدش رفت....یکم استرس گرفتم اخه اونا هیچ موضوع مهمی رو به من نمیگفتن...نکنه دوباره صابخونه اومده یا نکنه بابام اخراج شده....افکارم و کنار زدم....دمپایی رو فرشی هامو پام کردم و رفتم تو پذیرایی.....انگار منتظرم نشسته بودن
رفتم نشستم رو مبل رو بروشون
ا.ت: با من کاری داشتین؟
بابا: خب....ا.ت...میدونی که ما خیلی وضعیت ما بده و دیگه امیدمون و از دست دادیم...تنها امیدمون تویی
ا.ت: من باید چکار کنم
بابا: با وجود تو خدا یه شانس دیگه بهمون داده
ا.ت: چه ربطی به من داره؟
مامان: خب ببین...یکی پیدا شده که میتونه به ما یه جا مکان بده و یه شغل درست و حسابی به من و پدرت بده
ا.ت: خب اینکه خیلی خوبه
مامان: ولی....به عوضش یه شرطی گذاشته
ا.ت: شرط؟....چه شرطی؟
مامان: خب....اینکه تو خانوم پسرشون بشی.
****
با این حرفی که زد شوکه شدم....اخع این چه شرط مسخره ایه
ا.ت: چ..چی....مامان میفهمی چی میگی....چرا باید همچین کاری بکنم وقتی حتی اون مرد رو نمیشناسم
مامان: ا.ت....فقط یه هفته وقت داریم که بهشون جواب بدیم..نمیدونی قراره چه پول خوبی بگیریم!
ا.ت: مامان چرا فکر میکنی همه چی به پوله یه زره به فکر دلم باش
مامان: ا.ت....دخترم خاهش میکنم
از سر جام بلند شدم
ا.ت: هیچ وقت نمیبخشمتون
بعدش سریع رفتم سمت اتاقم و در بستم...به پشت در تکیه دادم....سعی کردم اشکام نریزه...ولی موفق نشدم و زدم زیر گریه
(۲ هفته بعد)
اون مراسم کوفتی تموم شد....من و اون پسره که اسمش جیمین بود داشتیم سمت خونه ای که برامون گرفته بودن میرفتیم....راستش میترسیدم توی چشماش نگاه کنم چون اونم مثل من به این ازدواج راضی نبود
رسیدیم سمت عمارت....از ماشین پیاده شدیم...اون اول رفت داخل منم پشت سرش رفتم...از قبل بهم گفته بود اتاق من کدومه چون اتاقمون جدا بود...رفتم توی اتاق خودم و لباس عروسی که تنم بود و در اوردم و یه شلوار مچی مشکی با یه تیشرت مشکی پوشیدم....داشتم میرفتم آب بخورم که چشمم به دری خورد که روش علامت ورود ممنوع داشت....کنجکاویم گل کرد و رفتم سمت در میخاستم بازش کنم که دست جیمین مانع باز کردنش شد
جیمین: فکر نکن میتونی توی همه چی فضولی کنی!
ادامه دارد...
۱۴.۸k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.