p 88
( ات ویو )
+ ی حسی نسبت بهش دارم......احساس می کنم که اون آدم رو توی گذشته امم دیدم......ذهنم اون رو به خاطر نمیارع اما.....انگار روحم خیلی خوب یادشه چون هر بار نسبت بهش واکنش های زیادی که دست خودم نیستن نشون میدم......
ارباب رفته بود توی فکر.......نا آروم بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود......
_ چیزی ازش وجود داره که بتونی با اون توصیفش کنی؟
+ نه......اون همیشه ی شنل تنشه و روی صورتش هم کلاهه شنل انداخته شده.......
_ هر چند ممکنه این فقط ی خواب باشه اما بهتره احتیاط کنیم.......از امروز به بعد چند تا بادیگارد داخل مدرسه همراهتن.....من با مدیر در رابطه با این موضوع صحبت می کنم تو عم برو بالا استراحت کن........
+ چشم......
آروم از سر جام بلند شدم و به سمت پله ها رفتم......از پله ها که بالا رفتم دوباره.....دوباره نگاهم به اون در قرمز اون اتاق وحشتناک افتاد.......نمیدونم باید بهش بگم اتاق شکنجه یا چی اما......اما به طور مشخصی من از اون اتاق نمی ترسم اما چرا........چرا هر وقت به اون اتاق نگاه می کنم حس لمس دست های سردشو روی تمام نقاط بدنم احساس می کنم......جوری که باعث پیچ و تاب خوردنم میشه......اون صدای بم......اون بدن عضلانی......اون زبون شیرین.......
من دیوونم یا این حس دیوونه کنندست......لعنتی الان واقعا وسط راهرو ایستادم و دارم به تمام مراحلی که توی اون اتاق طی کردیم فکر می کنم؟........گونه هام رنگ گرفتن.......نگاهمو از در قرمز گرفتم و به سرعت به سمت اتاقم پا تند کردم......به محض ورود به اتاقم در و بستم و پشتم رو بهش تکیه دادم......قفسه ی سینم تند تند بالا و پایین می شد.......انگار که چندین ساعت ورزش سنگین انجام میدادم.......دستم و روی قلبم گذاشتم......
+ چته لعنتی ها؟......داری برای کی انقدر تند میزنی؟.......
مشت هام رو روی قلبم فرود می آوردم......
+ آروم بگیر دیگه......آخر سر تو کار دستم میدی من می دونم......
دست از سرزنش قلبم بر میدارم و به سمت تختم حرکت می کنم........تخت.....الان دیگه هر وقت اسم تختم میاد من داغ میکنم و صدای جدی و خش دار اون مرد توی ذهنم پخش میشه......( برو سر تخت)......لعنتی.....هنوز صداش توی گوشمه.......خودمو روی تخت پرت کردم و صورتم و با دستام پوشوندم......فقط بخواب ات.....فقط بخواب و به هیچ چیز فکر نکن......
( روز بعد)
روی میز غذا خوری نشسته بودیم و صبحانه می خوردیم.......امروز باز باید می رفتم مدرسه.......بعد از اون اتفاق.......راستش نمیدونم باهام چجوری رفتار میشه.......اما فکر نکنم تغییر چندانی بکنه باهام رفتارشون بالاخره من بازم ی نیمه انسانم........با بلند شدن ارباب از سر میز از افکارم بیرون کشیده شدم......
_ بلند شو باید بریم دیرت میشه.....
+ ی حسی نسبت بهش دارم......احساس می کنم که اون آدم رو توی گذشته امم دیدم......ذهنم اون رو به خاطر نمیارع اما.....انگار روحم خیلی خوب یادشه چون هر بار نسبت بهش واکنش های زیادی که دست خودم نیستن نشون میدم......
ارباب رفته بود توی فکر.......نا آروم بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود......
_ چیزی ازش وجود داره که بتونی با اون توصیفش کنی؟
+ نه......اون همیشه ی شنل تنشه و روی صورتش هم کلاهه شنل انداخته شده.......
_ هر چند ممکنه این فقط ی خواب باشه اما بهتره احتیاط کنیم.......از امروز به بعد چند تا بادیگارد داخل مدرسه همراهتن.....من با مدیر در رابطه با این موضوع صحبت می کنم تو عم برو بالا استراحت کن........
+ چشم......
آروم از سر جام بلند شدم و به سمت پله ها رفتم......از پله ها که بالا رفتم دوباره.....دوباره نگاهم به اون در قرمز اون اتاق وحشتناک افتاد.......نمیدونم باید بهش بگم اتاق شکنجه یا چی اما......اما به طور مشخصی من از اون اتاق نمی ترسم اما چرا........چرا هر وقت به اون اتاق نگاه می کنم حس لمس دست های سردشو روی تمام نقاط بدنم احساس می کنم......جوری که باعث پیچ و تاب خوردنم میشه......اون صدای بم......اون بدن عضلانی......اون زبون شیرین.......
من دیوونم یا این حس دیوونه کنندست......لعنتی الان واقعا وسط راهرو ایستادم و دارم به تمام مراحلی که توی اون اتاق طی کردیم فکر می کنم؟........گونه هام رنگ گرفتن.......نگاهمو از در قرمز گرفتم و به سرعت به سمت اتاقم پا تند کردم......به محض ورود به اتاقم در و بستم و پشتم رو بهش تکیه دادم......قفسه ی سینم تند تند بالا و پایین می شد.......انگار که چندین ساعت ورزش سنگین انجام میدادم.......دستم و روی قلبم گذاشتم......
+ چته لعنتی ها؟......داری برای کی انقدر تند میزنی؟.......
مشت هام رو روی قلبم فرود می آوردم......
+ آروم بگیر دیگه......آخر سر تو کار دستم میدی من می دونم......
دست از سرزنش قلبم بر میدارم و به سمت تختم حرکت می کنم........تخت.....الان دیگه هر وقت اسم تختم میاد من داغ میکنم و صدای جدی و خش دار اون مرد توی ذهنم پخش میشه......( برو سر تخت)......لعنتی.....هنوز صداش توی گوشمه.......خودمو روی تخت پرت کردم و صورتم و با دستام پوشوندم......فقط بخواب ات.....فقط بخواب و به هیچ چیز فکر نکن......
( روز بعد)
روی میز غذا خوری نشسته بودیم و صبحانه می خوردیم.......امروز باز باید می رفتم مدرسه.......بعد از اون اتفاق.......راستش نمیدونم باهام چجوری رفتار میشه.......اما فکر نکنم تغییر چندانی بکنه باهام رفتارشون بالاخره من بازم ی نیمه انسانم........با بلند شدن ارباب از سر میز از افکارم بیرون کشیده شدم......
_ بلند شو باید بریم دیرت میشه.....
۱۸.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.