پارت ۸ گُلِ پِژمُردِه مَن🥀
من : هانیا از اتاق میره بیرون و یه لبخند ضایعی میزنه .
هانیا: چقدر تو درازی بچه چرا میگن دراز نیستی و به درد والیبال نمیخوری ؟
اصلا ولش کن زر میزنن هم قد رعنا داری چشمون زیبا داری خیلی تماشا داری خیلی استعداد داری والیبالتم بیستههه بیستتتت اینا میترسن همه مدالها رو مال خودت کنی 😂🤧
من: یونگی فقط میخنده
بچهها شب میشه و آنیا و یونگی غذا میخورند و آنیا تو یکی از اتاقهای یونگی میخوابه و یونگی هم توی اتاق خودش میخوابه
پرش زمانی صبح ساعت ۱۲ ↩️
یونگی : وایییی هانیا زنده هس ؟ چرا بیدار نمیشه بزار برم ببینم ....
من: یونگی در اتاق هانیا رو باز میکنه و با هانیایی که با اون لباسها ( اسلاید ۱ )
روی تخت خوابیده مواجه میشه سریع در اتاق میبنده و میره بیرون
یونگی : وای وای وای وایییی اثلا هیچی نشده من هیچی ندیدمممم
خلاصه یونگی یه طوری در اتاق آن یارو میکوبه تا خودش بیدار بشه
چند دقیقه بعد ↩️
هانیا : سلامممم ی یونگی یونگی !!
میرن نزدیک تخت یونگی و میبینه که یونگی خوابیده
من :بچهها مثلاً یونگی خودشو زده و خواب 😂
هانیا آروم لوپ یونگی رو میکشه و روش پتو میذاره کنار یونگی روی تخت دراز میکشه و به زور آروم توی بغل خودش میذاره در حالی که سر یونگی بین گردن و سینههای هانیا هست .
مغز یونگی : شیبال شیباللل شیباللللللللللللللللل یااااا الان چیکار کنمممم کمکککککک آههههه
هانیا آروم روی سر یونگی رو دست میکشه و دم گوشش زمزمه میکنه نی نی کوچولو کوچولو واقعا خوابیدی ؟
یونگی ...پیشی.... بیبی............ دَدی ؟
یونگی تو مغزش : چی داره چی میگه اصلاً داره چیکار میکنه اصلاً انگار نمیتونم تکون بخورم چرا خشکم زدهههه؟؟؟؟
د ددی ؟ هااااا منظورش چیه از این حرف ؟
هانیا : لبش رو روی لب یونگی میزاره و آروم آروم میبوسه و از گوشه لبش مُک کوچیکی میزنه .
من : یونگی همون لحظه چشماش رو باز میکنه و و هانیا رو از خودش دور میکنه
یونگی با استرس و تعجب : د د داری چیکار میکنیییی با توعم جواب بده یااااا!!!!!!
هانیا : هومممم نمیدونم فقط خیلی وقته میخواستم انجامش بدم همین و بسسسسسس ( یکم داد )
یونگی : اگر قرار باشه د د دوسم داشته باشه تمیتونیم فِرِند باشیم !!!! پس اگر احساسی بهم داری بهتره ازم دورشی همین و بسسسسسسس (داد بلند )
هانیا : پس مشکل من و احساسمه؟ اوم گرفتم ومنظورت رو کامل متوجه شدم و اومید وارم به بعد از من این حرف هارو نزنی چون من عادت دارم تَرد شم و مثل یه آشغال دور انداخته شم ولی برقیه مثل من نیستن :)
( داد و یکم یه کوچولو بغضی ولی از درون آشوب )
یونگی : م م منظورم ا ای این ن ن بو اثلا آره آ آره منظورم این بود خوبههه؟؟؟؟ ( داد بلنددد)
هانیا با همون لباس که یونگی داده بود بپوشه از خونه میزنه بیرون و لباس تولدش رو هم با خودش برده و سوار موتورش میشه همه نگاش میکنن چون رانش خیلی معلوم بود به خونه میره و قرص خواب میخوره و
میخوابه
پرش زمانی ۵ روز بعد هانیا : ۵ روزه یونگی بهم زنگ نمیزنه منم همین واسه کارم لباس پوشیدم ( اسلاید ۲ ) رسیدم میکاپم کردن و عکس گرفتن و رفتم خونه لباسم رو عوض کردم( اسلاید ۳ ) تو این روزا یونگی با اسکوتر برقی زمین خورده بود و مردم خیلیییی گیر میدادن که انگار مثلا آدم کشته والااااا! پریود بودم عصبی و ناراحت سردرد داشتم وفتم یه کافه و یه قهوه گرفتم و همه ی آدم های دورم داشن درمورد یونگی حرف میزدن که نمیدونم اون میتونست یه آدم بکشه خطرناکه او فلان و بهمان
یونگی : چند روزه برا هانیا زنگ نمیزنم و نمیزنه و لی گاهی تعقیبش میکنم چون گاهی دلم براش تنگ میشه امروز رفته بود کافه منم پشتش رفتم و مثل اون یه قهوه گرفتم همه درموردم حرف میزنن خیلی ناراحتم و افسرده :)
که یدفه هانیا وست خوردن قهوه بلند میشه و یه مشت وست صورت ی......
هانیا: چقدر تو درازی بچه چرا میگن دراز نیستی و به درد والیبال نمیخوری ؟
اصلا ولش کن زر میزنن هم قد رعنا داری چشمون زیبا داری خیلی تماشا داری خیلی استعداد داری والیبالتم بیستههه بیستتتت اینا میترسن همه مدالها رو مال خودت کنی 😂🤧
من: یونگی فقط میخنده
بچهها شب میشه و آنیا و یونگی غذا میخورند و آنیا تو یکی از اتاقهای یونگی میخوابه و یونگی هم توی اتاق خودش میخوابه
پرش زمانی صبح ساعت ۱۲ ↩️
یونگی : وایییی هانیا زنده هس ؟ چرا بیدار نمیشه بزار برم ببینم ....
من: یونگی در اتاق هانیا رو باز میکنه و با هانیایی که با اون لباسها ( اسلاید ۱ )
روی تخت خوابیده مواجه میشه سریع در اتاق میبنده و میره بیرون
یونگی : وای وای وای وایییی اثلا هیچی نشده من هیچی ندیدمممم
خلاصه یونگی یه طوری در اتاق آن یارو میکوبه تا خودش بیدار بشه
چند دقیقه بعد ↩️
هانیا : سلامممم ی یونگی یونگی !!
میرن نزدیک تخت یونگی و میبینه که یونگی خوابیده
من :بچهها مثلاً یونگی خودشو زده و خواب 😂
هانیا آروم لوپ یونگی رو میکشه و روش پتو میذاره کنار یونگی روی تخت دراز میکشه و به زور آروم توی بغل خودش میذاره در حالی که سر یونگی بین گردن و سینههای هانیا هست .
مغز یونگی : شیبال شیباللل شیباللللللللللللللللل یااااا الان چیکار کنمممم کمکککککک آههههه
هانیا آروم روی سر یونگی رو دست میکشه و دم گوشش زمزمه میکنه نی نی کوچولو کوچولو واقعا خوابیدی ؟
یونگی ...پیشی.... بیبی............ دَدی ؟
یونگی تو مغزش : چی داره چی میگه اصلاً داره چیکار میکنه اصلاً انگار نمیتونم تکون بخورم چرا خشکم زدهههه؟؟؟؟
د ددی ؟ هااااا منظورش چیه از این حرف ؟
هانیا : لبش رو روی لب یونگی میزاره و آروم آروم میبوسه و از گوشه لبش مُک کوچیکی میزنه .
من : یونگی همون لحظه چشماش رو باز میکنه و و هانیا رو از خودش دور میکنه
یونگی با استرس و تعجب : د د داری چیکار میکنیییی با توعم جواب بده یااااا!!!!!!
هانیا : هومممم نمیدونم فقط خیلی وقته میخواستم انجامش بدم همین و بسسسسسس ( یکم داد )
یونگی : اگر قرار باشه د د دوسم داشته باشه تمیتونیم فِرِند باشیم !!!! پس اگر احساسی بهم داری بهتره ازم دورشی همین و بسسسسسسس (داد بلند )
هانیا : پس مشکل من و احساسمه؟ اوم گرفتم ومنظورت رو کامل متوجه شدم و اومید وارم به بعد از من این حرف هارو نزنی چون من عادت دارم تَرد شم و مثل یه آشغال دور انداخته شم ولی برقیه مثل من نیستن :)
( داد و یکم یه کوچولو بغضی ولی از درون آشوب )
یونگی : م م منظورم ا ای این ن ن بو اثلا آره آ آره منظورم این بود خوبههه؟؟؟؟ ( داد بلنددد)
هانیا با همون لباس که یونگی داده بود بپوشه از خونه میزنه بیرون و لباس تولدش رو هم با خودش برده و سوار موتورش میشه همه نگاش میکنن چون رانش خیلی معلوم بود به خونه میره و قرص خواب میخوره و
میخوابه
پرش زمانی ۵ روز بعد هانیا : ۵ روزه یونگی بهم زنگ نمیزنه منم همین واسه کارم لباس پوشیدم ( اسلاید ۲ ) رسیدم میکاپم کردن و عکس گرفتن و رفتم خونه لباسم رو عوض کردم( اسلاید ۳ ) تو این روزا یونگی با اسکوتر برقی زمین خورده بود و مردم خیلیییی گیر میدادن که انگار مثلا آدم کشته والااااا! پریود بودم عصبی و ناراحت سردرد داشتم وفتم یه کافه و یه قهوه گرفتم و همه ی آدم های دورم داشن درمورد یونگی حرف میزدن که نمیدونم اون میتونست یه آدم بکشه خطرناکه او فلان و بهمان
یونگی : چند روزه برا هانیا زنگ نمیزنم و نمیزنه و لی گاهی تعقیبش میکنم چون گاهی دلم براش تنگ میشه امروز رفته بود کافه منم پشتش رفتم و مثل اون یه قهوه گرفتم همه درموردم حرف میزنن خیلی ناراحتم و افسرده :)
که یدفه هانیا وست خوردن قهوه بلند میشه و یه مشت وست صورت ی......
۴۱۸
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.