🍷...ܢܚ݅ܢ̣ߺ ࡅ߳ߊ ܝ ࡅ࡙ܭȶ⁴℘...🍷
یکدفعه بکهیون گوشیـ تو رو بایک حرکت برداشت! ا٫ت: یاااا...اگر جرئت داریـ جواب بده! بکهیون انگشت خود رو با تمام جرئتیـ که داشت رویـ صفحه کشید و تماس رو برقرار کرد! تههیونگ: ا٫ت خوشحالام که بالـاخره جواب دادیـ... ا٫ت: تو با چه جرئتیـ تصمیم گرفتیـ به من زنگ بزنیـ؟! تههیونگ: جرئت لازم نبود! اوضاع خوب پیشـ میره؟! ا٫ت: یاااا...به تو هیچـ ربطیـ نداره... تههیونگ: ا٫ت این رفتارها اصلـا مناسب تو نیست! ا٫ت: هوم...دیگه مهم نیست با تو چطور رفتار کنم؛ من و تو دیگه قرار نیست پیشـ هم برگردیم! تههیونگ: اما من برخلاف این موضوع رو میـخوام! من میـخوام باز مثل سابق باهم باشیم! چون میـدونم تو هنوز هم به من فکر میـکنیـ... ا٫ت: تو اشتباه میـکنیـ..."پوزخند" تههیونگ: ا٫ت اینطور رفتار نکن؛ من احساسات تو رو خوب میـشناسم! ا٫ت: دیگه احساساتیـ وجود نداره...من میـخوام پیشـ خانواده ام برگردم! تو در همین لحظه تلفن رو قطع کردیـ...بکهیون: تو واقعاً تصمیمـ گرفتیـ که کره رو ترک کنیـ؟! ا٫ت: هوم...فکر میـکنیـ شوخیـ میـکنم؟! بکهیون: فکر کنم این تصمیم عجولانه ست! ا٫ت: گفتم که...بلیط رو خودم اوکیـ میـکنم! تو به کارها شرکتات برس! باز حرف دیگه ایـ... بکهیون: منظور ام این نبود! بلیط رو هم خودم تهیه میـکنم! ا٫ت: هوم...لطف میـکنیـ...ممنون! "پرشـ زمانیـ" فردا بعد از اینکه وسایلها تو جمع کردیـ با بکهیون به سمت فرودگاه راه افتادید! تقریباً بعد از چند دقیقه به فرودگاه رسیدید؛ وقتیـ که به فرودگاه رسیدید تو از بکهیون درخواست کردیـ تا به خونه برگردِ اما بکهیون اینکار رو نکرد؛ دوست داشت تا لحظه آخر کنار تو باشه...همچنان، شما در فرودگاه منتظر زمان پرواز بودید! تو هم به این تصمیم شک داشتیـ و دلات میـخواست که حداقل یک معجزه تو رو از این تصمیم منصرف کنِ! بکهیون: هوم...ا٫ت به چیـ فکر میـکنیـ؟! ا٫ت: ها؟! آها! هیچیـ...من...به پدر و مادر ام فکر میـکنم! بکهیون: آها! که اینطور... در همینحین یکدفعه تو یک صدا آشنا از پشت سر به گوشات خورد! انگار...انگار که صدا تههیونگ بود! تههیونگ: بچهها! بدون من سفر میـکنید؟! تو در همین لحظه به پشت سر خود برگشتیـ که با تههیونگ چشم تو چشم شدیـ...بکهیون: تـ...تههیونگ! تو اینجا چیـکار میـکنیـ؟! هوم؟! تههیونگ: ظاهراً من دلام رو اینجا، جا گذاشتم! ا٫ت: من گفتم که...این رابطه تمام شدهست! تههیونگ: ا٫ت...این چند روز من یک چیزیـ رو متوجه شدم! اینکه...من بدون تو نمیـتونم زندگیـ کنم! ا٫ت: من... تههیونگ: ا٫ت فقط یک لحظه به حرفهام گوش کن! میـدونم که من خودخواه ام..."بغض" تههیونگ بغضاش رو قورت داد! تههیونگ: ایکاش...فقط یک فرصت دیگه به من میـدادیـ...من میـدونم که لیاقت تو رو ندارم ولیـ... ا٫ت: یاااا...مشکل اینجاست که تو به من اعتماد نداریـ...همین! "بغض" قطرهها اشک از چشمها خوشرنگ تو سرازیر شد که تههیونگ با انگشتها خود اشکها تو رو پاک کرد و سریع لبها تو بوسید! ا٫ت: تههیونگ! تههیونگ: خب...ادامه بده! ا٫ت: یاااا...خب وقتیـ من حتیـ با یک پسر حرف میـزنم تو عصبانیـ میـشیـ...خب این یعنیـ اینکه تو به من اعتماد...تههیونگ سریع انگشت اشاره خود رو رویـ لبها تو گذاشت! تههیونگ: هیس! یک بار دیگه این حرف رو بزن تا جلو مردم لبها تو کبود کنم! ا٫ت: یاااا... تههیونگ باز یک بوسه کوتاه رویـ لبها تو گذاشت! تو باسرعت از تههیونگ جدا شدیـ...ا٫ت: تههیونگ! تههیونگ: ا٫ت فقط یک بار دیگه...تههیونگ باز لبها تو بوسید و از هم جدا شدید! تههیونگ: خب من...به جا معذرت خواهیـ تو رو بوس میـکنم! ا٫ت: یاااا...حرف من جدیـ بود! تههیونگ ادا تو رو در آورد! تههیونگ: یاااا...حرف من جدیـ بود! "کیوت" ا٫ت: تههیونگ خیلیـ... تههیونگ: خیلیـ چیـ؟! هوم؟! تو خواستیـ پشت تو رو به تههیونگ کنیـ که یکدفعه...
-
-
-
ܢ̣ܘ ܝ݆ߺߊࡅ࡙ߊࡍ߭ ߊࡅ࡙ࡍ߭ ܝ݆ߺߊܝࡅ߳ߺߺܙ ܝܢܚࡅ࡙ܥࡅ࡙ܩ، ߊܩࡅ࡙ܥࡐߊܝܩܢ ܭܘ ܠܥ̇ࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣ܝܥܣ ܢ̣ߊܢܚ݅ࡅ࡙ܥ!
ܦ̇ߊܠࡐ، ܠߊࡅ࡙ܭ ࡐ ܭߊܩࡅ߭ࡅ߳ߺߺܙ ܦ̇ܝߊܩࡐܚ݅ࡍ ࡅ߭ܢܚ݅ܣـღ
༻ܢܚ݅ܝࡈߊߺ ܢ̣ܝߊܨ ܝ݆ߺߊܝࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣ܫܥ: 100 ܠߊࡅ࡙ܭ༺
༻ܢ̣ܘ ܥܼܩܫ ܩࡅ߭حܝܦ̇ߺܙ ܣߊ ܢ̣ܝ݆ߺࡅ࡙ࡐࡅ߭ܥࡅ࡙ܥ༺
𝐏𝐚𝐠𝐞:@Chimmy_2008
-
-
-
ܢ̣ܘ ܝ݆ߺߊࡅ࡙ߊࡍ߭ ߊࡅ࡙ࡍ߭ ܝ݆ߺߊܝࡅ߳ߺߺܙ ܝܢܚࡅ࡙ܥࡅ࡙ܩ، ߊܩࡅ࡙ܥࡐߊܝܩܢ ܭܘ ܠܥ̇ࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣ܝܥܣ ܢ̣ߊܢܚ݅ࡅ࡙ܥ!
ܦ̇ߊܠࡐ، ܠߊࡅ࡙ܭ ࡐ ܭߊܩࡅ߭ࡅ߳ߺߺܙ ܦ̇ܝߊܩࡐܚ݅ࡍ ࡅ߭ܢܚ݅ܣـღ
༻ܢܚ݅ܝࡈߊߺ ܢ̣ܝߊܨ ܝ݆ߺߊܝࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣ܫܥ: 100 ܠߊࡅ࡙ܭ༺
༻ܢ̣ܘ ܥܼܩܫ ܩࡅ߭حܝܦ̇ߺܙ ܣߊ ܢ̣ܝ݆ߺࡅ࡙ࡐࡅ߭ܥࡅ࡙ܥ༺
𝐏𝐚𝐠𝐞:@Chimmy_2008
۴.۵k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.